گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

جهت ثبت در تاریخ باید بگم مجددا پروژه مهدکودک با شکست مواجه شد.

البته این دفعه یه روز پسری رو بردم مهد و به مدت یک ساعت هم اونجا پیش مادربزرگش بوده ولی زده زیر گریه و این چنین شد که مادربزرگا تصمیم گرفتن این یکسال رو هم زحمت نگهداری گرشی رو بکشن.

بعد از شکست این پروژه،پروژه ی دیگری رو اغاز نمودیم،پروژه از شیر گرفتن.

که مصادف شد با پریودی و هزار درد بی درمون دیگه.یعنی به حدی این هورمونای من گوزپیچ شدن که خودشونم نمیدونن دارن چه گهی میخورن.

خلاصه الان دو شب و سه روز هست که به قندک شیر نمیدم.حس غم و اندوه و درد و بیماری هم دارم و نگران پسرم که مریض نشه.

حداقلش اینه که فعلا این پروژه رو تونستم به ثمر برسونم.

الانم ساعت نزدیک ۲ شب هست.شازده جان هنوز دارن بازی میکنن و بنده هم یه مادر شاغل هستم که فردا ۶ صبح باید رهسپار محل کار بشم.

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

یکی از غم انگیزترین صحنه ها واسم صحنه ی تحویل دادن بچه ها به مهدکودکه....

پارسال که به لطف مادربزرگاش پسرکو‌‌ نبردیم مهد،ولی امسال دیگه باید بره...و من در بطن یکی از غم انگیز ترین صحنه های ذهنمم

چقد زود بزرگ میشن این فسقلیا

نگین دو روز دیگه باید واسه سربازی رفتنش غصه بخورم...

منم که خدای شیون قبل از فاجعه هستم،حالا تا یه ماه دیگه باید استرس بکشم...ول کن دیگه دختر...بزار به وقتش یه گهی میخوریم دیگه

چرا روزای تولدم هرسال مزخرفتر از پارسال میشه

امسال که تهش بود

در حدی که قبل نوشتن کلی بی صدا گریه کردم

وقتی بیصدا گریه میکنی چقد فک ادم دردش میاد

همیشه خورده توو ذوقم،چون هیچ وقت اونی که انتظار داشتم نشده

حتی واسه اینکه روز خوبی واس خودم بسازم رفتم موهامو کوتاه کردم که نازنین جون قشنگ صدمن رید توو کلمون،صد من دیگه هم رید به ناخونامون

یه مشت آیکیو پایین...از این جوووونی هم که میزارن بعد اسماشون حالت تهوع میگیرم...وقققت رنگ مو رو هم از مژگان جون بگیرین....

باشه که هرجارو تو نریدی مژگان جون برینه...والا

بعد واس ریدنشون ۴۵۰ پیاده شدم....نباید برینم به همچین روز تولدی اخه؟


هم اکنون صدای مارو از اتوبان قم-تهران میشنوید
یه مسافرت یه هفته ای یهویی داشتیم
خب قرار نبود دیگه تا عید بریم دیار
ولی هفته ی پیش یکی از اقوام فوت شد و باید خودمونو میرسوندیم
اینجوری شد که مامانم زودتر از چیزی که قرار بود برگشت دیار و دیگه اونجا موندنی شد
حالا تنهایی داریم برمیگردیم
پر از استرسم
که ایا از پسش برمیام یا نه
مامانم گفت ذره ای حس کردین بچه داره توی مهد اذیت میشه بگین من دوباره میام
فرشته ست یا کی چی؟
شنبه قرار داریم بریم مهد
به قول همسری هنوز باورمون نیست که پسرک باید بره مهد
هی فکر میکنیم این وسط یه اتفاقی میوفته که مجبور نباشیم ببریمش مهد
پسرکم البته خیلی معاشرتیه...عاشق بچه هاست و امکان نداره اجازه بده یه بچه بدون بغل از کنارش رد بشه
ولی من نگران ساعت طولانی و مریضیای توی مهد هستم
خدایااااا تا این گوساله ی ما گاو بشه من یکی جان به جان افرین تسلیم خواهم نمود

یکی از پروژه سنگینای این چند مدت رو انجام دادیم

واکسن ۱۸ ماهگی

فکر نمیکردم این واکسنش سخت باشه ولی از همه سختتر بود

یعنی رفتم واسه یه واکسن راحت که یهو اونجا متوجه شدم نخییییر،گویا یه دونه واکسن نیست و دو تاست،این یعنی فاااااجعه

خلاصه خیلی بد بود،تا دو روز هم درگیر تب کردنای بچه م بودیم

حالا مونده پیدا کردن یه مهد خوب یا یه پرستار 

یعنی اونم بخیر میگذره و این همه ترس و فکر و خیالای من تموم میشه؟

هیچ وقت این حجم از خشم رو تجربه نکرده بودم

اونم از موضعی که نتونی هیچ کاری بکنی براش

اینا دیگه چه موجوداتی بودن که خلق کردی؟



واقعا هرچی کمتر بدونی زندگی شیرینتری داری

بعضی آدما حتی اصلا متوجه وجود مشکل هم نیستن چه برسه بخوان دنبال راه حل بگردن

چی فکر میکردیم چی شد

دنبال کادو بودم در به در

به تاریخ ۲۳ شهریور


پ.ن: و از یه جایی به بعد حالی واسه تلاش بیهوده هم نمیمونه

ترجیح میدی سر بشی

دارم به این نتیجه میرسم که

اصلاااا بچه ها این مدلی نیستن که از فعالیت کردن خسته بشن

ننننننه

اینا مثل ساعت مکانیکیا میمونن،هرچی  تحرکشون بیشتر میشه شارژ میشن

بچههههه بگیر بخواب دیگه

این همه مقاومت واس چی؟


امروز شمردن یاد گرفته

هی دور خونه راه میره  میگه ییک اووو سه آر شیششش هفففف

فقط با عدد پنج خصومت شخصی داره...

چقد بعضیا میتونن بی ملاحظه و خودخواه باشن

واس خوش گذرونی خودشون با این حال کرونایی شهر به شهر میرن خونه ملت و همه رو مریض میکنن هنوزم قبول ندارن که مرض لعنتیشون کروناست

بچم از عصر تب کرده،هرچی شربت استامینوفن میدادیم تبش پایین نمیومد

پاشویه هم افاقه نکرد

هر نیم ساعت با گریه های شدید از خواب بیدار میشه

مجبور شدم دارو قوی تری بهش بدم،حالا بچم خوابیده منم نشستم منتظر ببینم دارو اثر میکنه یا نه

نمیدونم چرا اینقد از تب کردن بچه می ترسم،همش ترس تشنج رو دارم،دور از جون همه ی بچه ها.

یا توو بچگی شنیده بودم خیلیا توو بچگی تب کردن و تشنج کردن و کر شدن و لال شدن و هزار تا بلای دیگه

خلاصه این ترس توو وجود من مونده

خب مث که دارو داره اثر میکنه

حالا این وسط خودمم دلپیچه گرفتم

یه دیقه هم از کنار پسرک بلند میشم یهو از خواب میپره

نتیجه اینکه چون مادر هستم تواناایی کنترل دلپیچه رو هم خدا به اپشنام اضافه کرده

ولی از خدا طلب شعور میکنم واسه بعضی از مردم..هزاری هم که مراعات کنی اخرش یه خری پیدا میشه که تورو به فاک عظما بده...


اومدم واس رفیقمون که تازه بابا شده چندتا نکته بگم ذهنم یاری نکرد

فقط کاش یکی بود اون اوایل بهم میگفت همه چیز درست میشه...

که عجله نکنم واسه برگشتن به روال قبل

کاش یکی بود شوهرمو توجیح میکرد که یه باری از رو دوشم برداره

نمیدونم ها،شاید سعی خودشو میکرد ولی من نمیدیدم

نمیدیدم چون حس میکردم فقط زندگی منه که دچار تغییر شده،فقط منم که بدبخت شدم و دهنم سرویسه تا اخر عمر:))

این بهونه که بچه فقط با تو آرومه هم بهونه مزخرفیه

یه جا خوندم نوشته بود پدر و مادر شدن یعنی صبر بینهایت...و واقعا همینه..