گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

31 کجای ِ زندگیم هستی؟

یه وقتهایی مطمئنی که دوستت داره.بهت ثابت شده.هیچ چیزی رو به حساب کوتاهی کردنش نمی زاری... می دونی  تا پای ِ جون باهاته...

کاش مطمئن بودم عاشقمی...اون وقت هیچی برام مهم نبود...فقط مهم این بود که زیر یه سقف باهم زندگیمونو بکنیم....کاش مطمئن بودم .

یه فولدری رو پلی کردم که نباید!بغضه گلومو گرفته...حس میکنم یه دیوار بین من و همسره...هرچقدم که دوسش داشته باشم بازم حس می کنم بینمون فاصله س.

فکر کنم باز هورمونها بهم ریخته!

توی  یه وبلاگی مرده خانمش رو با اسم مهربان خطاب می کرد.خیلی به دلم نشست.مهربان....

می خوام از فردا یکم جدی تر بشیم.

عجب حسی به من دادی...نه خوشحالم نه غمگینم....

از اون آهنگهایی که به آدم تقدیم میکنن!

از اینکه تولدم نزدیکه خیلی ناراحتم.دوست دارم روز تولدم برم یه جایی گم و گور بشم.یه جایی پیشنهاد بدین.

پ.ن1: یه وقتهایی باید افکارتو حتی پیش خودت سانسور کنی.اونوقت یه جمله ی بیخود که می نویسم نا خودآگاه سریع پاکش میکنم.

پ.ن2: چرا نمی رم بکپم دیگه!5 صبح شد.

29 چه غلطا

توی سریال شهرزاد یه جا شیرین میگه : لابد تا سردیش می کنه خیال برش میداره که حامله س! چه غلطاااا!

این چه غلطااااش رو یه جور خیلی خووووبی میگه :))

چه غلطااا! :))

28 مهمه برام،مههههممممم!

اگه اگه واسم حنابندون نگیرن اسم دخترمو میزارم حنا!!!!!

27 نو مانی نو هانی

اینکه نمی تونم با همسری جدی حرف بزنمم معضلیه ها.

حتی نمی تونم تصور کنم باهم بشینیم جدی و متین و مثل بچه آدم حرف بزنیم.

والا از وقتی همو شناختیم همش در حال مسخره بازی بودیم!مخصوصا این اکیپمون که توش بودیم.

امشب بوسم نکرد و فقط بهم گفت شب بخیر هانی!

فکر کرده من نمیفهمم هانی یعنی چی.

منم بوس موس نفرستادم.یه عزیزم هم ننوشتم حتی.

همین حنابندون فکر کنم اولین مشکل زندگی ما بشه!

26 حنا حنا طلایه

الان دچار حمله عصبی شدم یه لحظه!

خب الان خیلیا دیگه حنابندون نمی گیرن.ولی توی فامیل ِ ما اعتقاد بر این هستش که کیف ِ عروسی به حنابندونشه.خب ما حنابندونامون یه مراسم خاصی داره.توش کلی شعرای محلی می خونن و رقص گروهی باحالی دارن.حالا درسته تک و توک بلدن و چوب ها بعضا توو سر و کله هاشونم می خوره..ولی خب باحاله.خیلی باحاله.من خیلی دوووست دارم.

حالا امشب همسر گفت یه بحث جدی می خوام باهات بکنم. و من گفتم یا خدا چی میخواد بگه! آخه ما اصلا جدی حرف نمی زنیم!گفت حنابندون چیکار کنیم بگیریم یا نه!اول از همه اینکه خاله جان هم هی می گفت واس من حنابندون نگرفتن و مراسم مسخره ایه!حالا به نظرم شما هم نگیرین بهتره! من خب هیچی نگفتم اون موقع.کلا معتقدم در مورد این مسائل بهتره بزرگترا صحبت کنن.

خلاصه من هم گفتم من حنابندون دوست دارم،همین...

میدونم که نمی تونن واسم حنابندون نگیرن.چون من راحت می تونم از طریق خانواده حرفمو به کرسی بنشونم.یعنی حتی یه درصد هم احتمال نداره که من بخوام حنابندون رو کنسل کنم!ولی بهش گفتم خودت تصمیم بگیر...که حنابندون بگیری یا تا آخر عمر نق نقهای منو سر اینکه مراسم نگرفتی گوش بدی!

من شاید سر خیلی چیزا کوتاه بیام.ولی سر این مسائل هیچ وقت کوتاه نمیام.چون معتقدم حسرتش تا آخر به دل دختر می مونه.اونم تووو فامیلا ما! که چپ برن و راست بیان بگن یه حنابندون واست نگرفتن!والا!

عصبانیم الان! 

دوست ندارم کسی واسم کوتاهی کنه!

والا کم ما پول جهاز و مراسم شب عقد رو دادیم!!حالا یه مجلس هم عرضه نکنن بگیرن؟دیگه چی!

25 جهیزیه

امشب با مامان چند تیکه ی که قبلا واس جهازم خریده بود رو از انباری آوردیم بیرون و پهنشون کردیم وسط خونه.

و من لیست برمیداشتم.نیتمم این بود که پول واسه چیزایی که دارم ندم.و بدونم الان که شونصد دست پارچ و لیوان دارم کلا نرم پارچ و لیوان نیگاه نکنم که یه چیز خوشگل ببینم و دلم بخواد!

همشم غصه می خورم تووی خونه های 60-70 متری که ما قراره بریم توش زندگی کنیم، اینارو کجا جا بدم.گریه و هق هق!

حالا اگه همین 60-70 متر هم مال خودمون بود باز کمتر جای سوز داشت.یعنی اصن جای سوز نداشت.هههییییییی.

الان بنده 3 دست فنجون قهوه خوری دارم.البته یه دست مال جهاز مادربزرگم بوده که داده به من و خیلی زیباست، پس نمیشه نبردش. 

یه دست هم نقره ست و سوغات مادربزرگه که از مکه آورده واسمون و باز هم نمیشه نبردش.

یه دستش هم هست که خیلی خووووشگله و بنابراین نمیشه نبردش!

و همینجوری میشه که خونه ها جا کم میارن!خب نمیشه از خیر بعضی چیزا گذشت...خیلی خوشگن خب:دی

یا چهار تا چادر نماز دارم! که دوتاش رو خاله گذاشته خونه ی همسر جان و نمیشه بگم خاله چادر نمازاتون رو ببرین لطفا:))

و یه دونه هم خودم قبلا داشتم که استفاده نکردم و گذاشتم رو جهاز.یه چادر هم مامان بزرگم بهم داد :دی !دستشون درد نکنه.

خلاصه می خوام به همسایه ها بگم بیان خونه من واسه نماز جماعت!

حالا از اینجا به بعد که باید خرید کنم حتما حواسم هست چیز میز اضافی نخرم.

24 شلی...

این قسمت بیگ بنگ خیلی خنده دار بود. در واقع توی فصل 9 من کم کم داشتم از بیگ بنگ نا امید میشدم! دلیلشم این بود که تا قسمت 8 اصلا بلند نخندیدم!در حد یه لبخند...

ولی این قسمت 11 خیلی خنده دار بود :))


23 مرغ آمین

عزیزم

لطف کن واسه تولدم گردنبند مرغ آمین بگیر.

(الان دارم با همسر که خوابه تله پاتی میکنم!) بگیییییر بگیییییر بگییییر....  آخه طفلک چجوری به ذهنش همچین چیزی خطور کنه!!! دیگه من نمی دونم!باید رمانتیک باشه و همچین کادویی بده! البته اگه تولدم یادش باشه :| یعنی بیچاره میشه اگه یادش نباشه! به قول دخترخاله اولین تولد متاهلی!!چه قرتی بازیآ!

یه حس غمگینی دارم.حس میکنم زیر بار مسولیتهای زندگی دارم له میشم!مسئولیت هام حالا چیه؟ یکی پایان نامه!لهم کرد له...یه دو واحد معرفی به استاد! و در پی تدارکات جشن باشم.به تنهایی!! با این حال مریض و نزارم!

فکر میکنم تا عید خیلی راهه! و فکر می کنم حالا کو تا عروسی....

22 کرم غیرت

یه نصیحت بهتون می کنم در مورد مریضی و علایمی که دارین هیچ وقت توی گوگل سرچ نکنین.آخرش به این نتیجه میرسین که یا ایدز دارین یا سرطان.

هی همسر بهم  گفت رفتی دکتر به حرف همون گوش بده نمی خواد واس خودت درد درست کنی.و گفت توو گوگل سرچ نکن دیگه.

منم که کافیه بهم بگن نکن...خب من نباید بفهمم این داروها که دکتر داده چیه؟؟؟البته امشب یکم آرامش خیال گرفتم.خیلی کم.اینقد کم که الان همه ی آرامش خیاله از بین رفته!

از آینده و بچه دار شدن که دیگه بی نهایت می ترسم.

دیشب خواب بابابزرگی مهربون ِ خدا بیامرزمو دیدم.می خواستیم باهم بریم مسجد نماز بخونیم.فکر کنم تعبیرش اینه که نمازمو بخونم چون دارم میمیرم!!تازه جورابامم سوراخ بود و آبروم رفت توو و مسجد!!!خلاصه اینجوریا.

امروز با ندو رفتیم باشگاه و وزنه ها رو سنگین تر کردیم و خیلی جوگیر شدیم.ولی اونقدری که فکر میکردم جر بخورم جر نخوردم!خیلی بی ادبین ها!

بعدش رفتیم ماسک صورت گرفتیم و خواستیم خیلی قرتی بشیم و قرتی بازی بکنیم!بعد اومدیم خونه و دوتایی ماسک به صورت کلی خندیدم.ماسکاش از این مدلاست که مث چسب مایع روی صورت خشک میشه و باید بکنیش.خیلی حال میداد.یه نیم ساعتی منو ندو درگیر بودیم.

این همسر چرا غیرتی نمیشه خووووو!!:))

من دوست داشتم بعضی وقتا به تیپم گیر بده.اصن اصن ها! فقط یه بار گفت ماشالله چه رژ لب پررنگی..اونم به مسخره بازی گفت البته...بعدشم من بوسش کردم  و هیکلشو رژ لبی کردم و گفتم الان خوب شد؟آره؟ و در جواب چندتا فحش رکیک شنیدم که جایز نیست اینجا مطرح بشه.کلا یه زوج خیلی بی ادبی هستیم و بر و بچ هم اینو فهمیدن.با اینکه ما اصصصصصن جلوی کسی که فحش نمیدیم ها.اما نمی دونم چرا بهمون میگن زن و شوهر بی ادب!نمی دونم چجوری لوو رفتیم.

یه بار هم یه پالتوی خیلی کوتاه پوشیدم.گفتم الان یه چیزی میگه دیگه.بعد نگفت.بعد بهش گفتم خیلی کوتاه نیست به نظرت؟:))

گفت نه بابا خوووبه بیا بریم! بعد من ضایع شدم و گفتم نه خیلی کوتاست وایسا عوضش کنم :))

تنها چیزی که خوشش نمیاد لباس خیلی کوتاه پوشیدن توی مجالس عروسیه!

اصن عششششق میکنم از این شاخه بپرم رو اون شاخه.اگه احیانا روی شاخه ی شما پریدم بعد شاکی بشووووو!


21 دکتر زنان

وای وای وای

چه حال گه و گندی دارم الان.

اولین بار بود رفتم دکتر و واسم یه مرضی درست کردن.والا همیشه سالم بوووودم من.امان از شوووهر اماااااااان!

اصن من واس چندتا سوال پاشدم رفتم ها.ببین چه چیزا واس ما پیدا کردن...الان دیگه دارم میمیرم!اصن یه حس بدی پیدا کردم. وای وای خداا کارتون به هیچ متخصص زنانی نخوره هیچ وقت.اه اه.چیز می کنن اونجاتون!والا...زخم و زیلی کردن مارو.

دلتون خنک شد؟همینو می خواستین؟هی برو دکتر برو دکتر.

بعد میگه تا یه سال دیگه حامله بشی بهتره...ول ما کو....برو رو سه  سال...واااالا...

من برم استراحت کنم.اصن دیگه نباید از جام تکون بخورم.دکتر گفته!

20

امروز هیچ راه فراری ندارم و باید حتما برم دکتر زنان.

حالا هیچ مرگمم نیست ها.فقط باید برم چندتا سوال بپرسم.می ترسم بخواد معاینه کنه.یعنی صد در صد معاینه می کنه دیگه.اه اه.

استرسی شدم.تازه باید تنها هم برم توو این باد و طوفان.

آرایشگاه هم باید برم و واسه عید وقت بگیرم و بیعانه بزارم.

چقد خوبه مادر شوهرتون خاله ی مهربونتون باشه.حالا اگه یکی دیگه بود من همه چیزو باید باهاش هماهنگ می کردم و آخر سر هم لابد یه جایی ناراحت میشد! الان خاله جانم گفته هر جوور خودت عشق میکنی و خلاص!