گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۴۳ نادو ناراحت

نه شوقی واسه عروسی مونده

نه جهیزیه خریدن و چیدن


مادرشوهرمم دوست دارم،فقط نمیخوام همه ی خبرهای زندگیمو همه جا جار بزنه.اونم با تمام جزئیات.آخه به بقیه چه ربطی داره که ما پاتختی سرویس خواب رو حذف کردیم؟!

اصنم دوست ندارم وسایل کهنه و بیخود شوهرو رو ببرم خونه ی جدید.

اصنم متوجه نیستن خونه ی تازه عروس  با خونه ی مجردی فرق داره.

خونه مجردی نیست که بخوای وسایلشو از این سمساری و اون انباری جور کنی.

از شوهرو هم ناراحتم چون فرق بین صمیمیت و بی احترامی رو متوجه نیست انگار.من دوست ندارم شوهرم جلو بقیه این مدلی باهام شوخی کنه‌.

۱۴۲هی هی

مامانمو خواهری رفتن.الان مادرشوهرو و برادر شوهرو موندن.

کلی خریدهای بزرگ کردیم توی این یه هفته.

با گوشیم و خیلی سخته عکس بزارم،ولی خیلی دوست دارم عکسارو بزارم و نظرتونو بدونم.

خرید جهیزیه همینجوری نصف و نیمه مونده،کلی ازپولمو دادیم رهن و من ناراحتم،الان همه پولمون رفته،هم جهیزیه مونده هم خریدا.

کنسول هم نخریدیم.

عبرت بگیرین و برین عاشق آدمای پولدار بشین.والاااا!

۱۴۱ بدم میاد از این موجود ضعیفی که هستم

حالا توی این هیری ویری و ماراتن خریدامون،سرماخوردگی من چی بود،نمیدونم!

خیلی هم پریود و حساس و بی اعصابم و هر لحظه ممکنه بغضم بترکه!

۱۴۰ فینگیلو

خبب به سلامتی مامان جونم و متعلقات تشریف آوردن و بخورم این خواهرزاده فسقلو.باعث نشاطمونه،خدا حفظش کنه.

توی فرودگاه از پشت شیشه منو دیده،یه مقدار خجالت کشید دخملم،بعد اومدن بیرون و یهو منو یادش اومد که یه زمان یه خاله هم داشته:))

اومدم چسبید توو بغلم و یه هزارتا بوسم کرد‌.هی هم میگه دلم تنگ شددده بود.عسیییسم.

توی باند فرودگاه هم کلی ذوق زده شده و میگفته چهههه خبره،چقد هباپیما!

الان اینجا مامانم و خواهرو بچه خواهر و مادرشوهر(خاله) و پسرخاله هستن.

مامان بزرگمم واسه ناهار اومدن اینجا،بعد باهام دعوا کرد که تو چرا میزاری مامانت اینا کار کنن،منم گفتم اینجا خونه من نیست که!بعد میگه چه زبونی دارن این دخترا!

البته من هم پریودم هم گلودرد و سرما خورده.ولی ناراحت شدم از حرفاش.

اصلا هم لج کردم و نمیخوام پاشم.شوهرمو میخواااام:((


۱۳۹ cooking fever

اینقد زن و شوهر بی ادب و بی تربیتی شدیم که میترسم فردا روز که مامانا بیان سوتی های وحشتناک و ناموسی بدیم جلوشون!

شیدا یکی از دوستهای پیله ی دیگه ای که دارم چندوقت پیشها پیام داد و دیدم که دیگه اصن جا نداره این دفعه هم بپیچونم.خلاصه بعد سه سال دوری و بی خبری جواب دادم.

نمیدونم چرا حوصله دوستامو ندارم.البته الان حس میکنم بهتر شدم.

همسرو فردا ۵ صبح میره اراک ماموریت و من تا ۸ شب تنهام.این روزا یه بازی جدید نصب کردم خیلی درگیرشم و وقتم راحت میگذره.بعد مثلا همسرو که میاد خونه بهش میگم وایسا یه دیقه من مشتریامو جواب بددددمم....وایسا کیکم توو فره الان میسوووزه ایییییشششش! 

اوضاعی داریم.

خوووش میگذره در کل!

۱۳۸ اورکا

قرار داد بستیم و تمام!صاحبخونمون هم خیلی مرد باحال و رله ای بود.پنجاه تومنم بهمون تخفیف داد و گفت تا هر وقت دوست داشتین بشینین.خیلی هم پولدار بودنا.خدا بیشترش کنه!

اینم از این.

میریم مرحله ی بعدی...

۱۳۷ پایان املاک گردی

دیروز با خاله و شوهرخاله رفتیم خونه رو دیدیم.خاله که کلی خوشش اومد و بیشتر از این بابت خوشحال بود که تقریبا خونه هامون نزدیک هم شد و دسترسیش خیلی راحته.

شوهرخاله به نکته ی ظریفی اشاره کرد و فکر کنم نقطه ضعف خونه سیستم سرمایشش باشه.که دیگه یه خاکی به سرمون میریزیم.

حالا فعلا به املاکی بیعانه دادیم و قولنامه موند واسه سه شنبه که صاحبخونه از شهرستان بیاد.حالا من هی میترسم که دبه در کنه و ایستیریس(اضطراب)دارم!

و خیلی خوشحالم چون مامانمو خواهرو و بچه خواهرو مادرشوهرو هم جمعه میان پیشمون.هنوووز هیچی وسیله جمع نکردیم.خیلی چیزارو با خودمون نمیبریم و زیاد وسیله مسیله نیست که جمع کنم خب!

الانم یه گندی زدم و اومدم اینجا خیلی آروم نشستم و سوت میزنم که گندش در نیاد!با اسکاچ افتاده بودم به جون یخچال همسرجان،هی سابیدم و سابیدم.الان که دقت میکنم میبینیم خیلی زیادی سابوندم گویا.همینجور خط خطای ریز افتاده روش!:))

هیچی هم نداریم که غذا درست کنم و یوهاها.

فکر کنم وسایل برقیمون سیلور بگیرم.از چند نفر پرسیدم و سیلوریا راضی بودن،سفیددارا هم گفتن سیلور بگیر که زود زود کثیف نمیشه!

ولی هنوز واسه رنگ مبلمان و اینا تصمیمی نگرفتم.معتقدم آدم باید توو لحظه تصمیم بگیره!!ووالا!


۱۳۶ نادو و شوهر شاعرش

پنجشنبه ای رفتیم خونه ببینیم باز.سه تا خونه دیدیم که با پولمون جور در میومد و جاشم خوب بود.

رفتیم دو نخ سیگار گرفتیم خیلی جدی دودشون کردیم و تصمیممون رو گرفتیم!بله ما از کله گنده های مافیا هستیم و برای تصمیم گیری نیاز به سیگار و از اینجور ژستا پیدا میکنیم.متاسفانه سیگارش خیلییی چسبید.بماند که من هر دو دیقه همسرو رو میزدم و میگفتم یه وقت سیگاری نشیا!بخدا اگه بدون من سیگار بکشی میرم لوو میدمت!

فردا قراره واسه یه خونه که پسندیدیم بهمون خبر بدن.دعا کنین اوکی بشه که شما هم از شر ناله های من در راستای خونه پیدا کردن راحت بشین.

یکی از عادتهای همسرو اینه که توی ماشین با آهنگ میخونه،البته منم این عادت رو دارم.اما ...اما فکر نکنین همسرجان دقیقا همون شعری رو که خواننده میخونه رو تکرار میکنه...نخیییر.کلا یه شعر دیگه توی همون وزن میگه.یعنی یه چیزایی از خودش در میاره وامصیبتایی!

اگه فردا واسه خونه اوکی بهمون بدن دیگه ۱۶هم اسباب کشی داریم انشاااالله!اسباب کشی که نه،جهازخرون.اسباب همسرو رو میزاریم واسه فروش.

دلم واسه بچه خواهر فسقلم تنگ شده...گریه و بغض...

اینقد فکرمون درگیره این روزا.شبا همش خواب خونه و در و دیوار و پنجره و کابینت میبینیم!

جدیدا هم وقتی میریم املاک گردی واس خودمون کلی خوراکی میبریم. تخمه و پاستیل و هایپ و کیک و....

وسایل برقی سیلور خوبه یا سفید آیا؟

پ.ن:من چرا اینقد افکار پراکنده ای دارم؟!:))

۱۳۶چس نامه

بله من خیلی بی ادبم و از این بابت شرمسارم.اما معتقدم خیلی مودب بودن هم آدم رو تبدیل به یک فرد حوصله سر بر میکند!

حالا دو هفته نشده ما اومدیم ور دل شوهر! مادرشوهرجان گفت من دارم میام که براتون خونه پیدا کنم.من بیام زود خونه پیدا میشه.

نمیدونستم مادرشوهرجان همچین قابلیتهایی دارن که میتونن اعجاز کنن.

اه! حالا اگه بیاد من تمام آسایش و راحتیمو از دست میدم.حالا خونه ی خودمونم نیستیم که بدونم الان زن خونه منم واینا.

سر صبح باید بیدار بشم و هی معذب باشم.

حالا بعد یه ماه که ما دنبال خونه بودیم میخواد بیاد یه روزه خونه پیدا کنه واسمون!بعد هم خونه پیدا بشه هی همه جابشینه بگه من خونه پیدا کردم براشون.دیدین تا من اومدم پیدا شد؟شما که ال شما که بل!

خب وایسا یهو با مامان من بیا دیگه.

بدبختی داریما.میای اینجا چیکار خب؟رانندگی بلدی؟املاکی آشنا داری؟پول داری؟خونه داری بهمون بدی؟

حوصله خودمم ندارم این روزا.

یکی از گه ترین بدبختی های ازدواج اینه که وقتی مهمون میاد برات جایی نداری فرار کنی بری و قائم بشی واس خودت.مجبوری با تموم بی حوصلگیات آدمهارو تحمل کنی‌.

خدا کنه زودتر برم سرکار،که وقتی اینا بیان چتر بشن من هی اضافه کاری بردارم.

اصن من میگم آخ جون حالا که مامانت داره میاد من برمیگردم خونمون،چون خسته شدم و خیالمم راحته که تو تنها نیستی.والاااا!


۱۳۵ نادو و همسر کشاورزش

صبحی ساعت یک و نیم ظهر با صدای زنگ گوشی بیدار شدم!آخه خاله جان تو نمیدونی عروس خوابالویی داری؟هی  کله سحر زنگ میزنی بعد من مجبورم با صدای خوابالوویی بحرفم و آبروم بره!خب عصرا زنگ بزنین قربون صداقت و صراحت کلامتون بشم من!

زنگ زد گفت این همسروت دیوااانه شده؟میخواد کار توی پتروشیمی رو ول کنه برگرده اینجا بره گلخونه بزنه و کشاورزی کنه؟؟ و کلی خندیدیم.

گرچه همسرو خیلی جدی میخواد برنامه بچینه و برگردیم دیار خودمون،ولی خب همه ی برنامه هاش سرمایه های کلون میخواد.

همین حرفی که زده به مادرجانش دیگه غوغایی شده!سریع هم که مادرجان به همه گزارش میده، اول زنگ زده به مادربزرگ جان گفته و بعد به مامان جان من!

حالا کل این تصمیمها در حد حرفها و رویابافی های قبل خوابمون بوده ها!ولی الان همه در جریان هستن.بعد مادربزرگ جان گفته واااویلووو این بچه رو چشم زدن،همه حسودیشو میکنن که سر کار خوبی رفته،دیوونه شده میخواد برگرده؟

خلاصه بساطی شده.

عصری همسرو اومد و یکم دلبری کردیم و بعد بحث خونه شد.یهو گفت بله دیگه تا وقتی افسارو میدیم دست این و اون و خودمون تصمیم نگیریم همین میشه.گفتم من افسار دادم دست کسی؟تو همه چیو زود به همه میگی و کارارو خراب میکنی.بعد گفت به کی گفتم؟گفتم به همه!نگفتم به مامانت،اصولا جلوی آقایون نباید بگین مامانت! زود جبهه میگیرن.

دیگه عصری هم مامانم زنگ زد و گفت شنیدم میخوایین بیاین!

یا خداااا!خوشم میاد مادرهمسرو کلی هم جریانات رو بزرگ میکنه و پر و بال میده.نه اینکه خصوصیت بدی باشه ها،چون بذله گو و بانمکه،و جریانات رو به روش خاص خودش آب و تاب میده‌

بعد به همسرو گفتم شهر خبردار شده و دارن بهمون میخندن،سعی کن دیگه همه چیو نگیییییی!

باید اعلام کنم که اینجای ماجرا انگار درون ماتحتمون عروسی به پا شد.چون خیلی زیاد منتظر موقعیت مناسبی بودم که بهش بگم  همش همه ی جریانات و احساسات و عواطف زندگی رو پیش بقیه نگو.بقیه خب منظورم مامان و داداشاش هستن.نه اینکه جلوی غریبه و آشنا هی از اسرار زندگیموم تعریف کرده باشه!!

خلاصه بهش برخورد.یعنی عصبانی شد.گفت الان به مامان خانم میگم چرا به بقیه گفته!

منم گفتم لازم نکرده با مامانت یکی بدو کنی.خودت سعی کن هرچیزیو نگی.چون به هرحال مامانت به هیچکی نگه همیشه به مامانش و مامان من میگه!

وقتی هم به مامان بزرگ جان بگه یعنی همه ی خاله ها و دایی ها خبردار شدن رفته پی کارش!

امروز‌هم دنبال خونه نرفتیم.حوصله نداشتیم،رفتیم سانفرانسیسکو،بعد هم رفتیم دور دور،ابی گوش کردیمو خوندیم،کباب بال گرفتیم و آش رشته.

من اصن طرفدار آش رشته و حلیم و این چیزا نیستم‌.تا الانم هرچی آش رشته از بیرون گرفتیم به نظرم مزه ی افتضاحی میدادن.یعنی محض رضای خدا یه بار یه آشی نخوردیم که واقعا مزه آش رشته  بدهههه

شاید واس اینه که آش رشته های مامان پزمون خیلی خیلی خوشمزززس.

اوه یه جریان دیگه هم اتفاق افتاد.شوهرخاله جان به شدت نگران من هستن که برم سرکار.منم میترسم منو ببره سرکار و من اندازه بز بلد نباشم.امروزم خاله به همسرو مسج داده که نادو طراحی آرم  و اینا بلده؟! بلد نیستم خب!گرافیستم مگه؟

۱۳۴ ای یار قشنگ مو بلنده آبی پوشم

نمیدونم چطور میشه که بعضی زنها میتونن شوهری رو تحمل کنن که دست روشون بلند میکنه!

من  اگه همسرو یه ربع متوالی اخمالو باشه، اصلا نمیتونم تحمل کنم‌.

امروز یکی رو ماشینش خط انداخته بود و وقتی اومد خونه اعصابش خورد بود از اینکه خونه ی پارکینگ دارگیرمون نمیاد و ...

عصری میگه هیچ وقت تووزندگیم اینقد تحت فشار نبودم.خیلی سخت شده اوضاع.فعلا صاحبخونه تا بیستم مهلت داده،ولی اصن خونه پیدا نمیشه.وقتی هم پیدا میشه با نقشه های افتضاح و نکبتیه.به عنوان یه آدمی که معماری خونده وقتی این خونه های نوساز با همچین نقشه ها و نماهای فجیعی رو میبینم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار.

هرچی هم غذا درست میکنم به نظرم مزخرف میشن.همسرو هی تعریف میکنه ها.اما الکی میگه.میخواد بهم روحیه بده بنده خدا.

دیروز در راستای تقویت روحیه مون خواستیم بریم یکم خرید عروسی بکنیم.باید عرض کنم که هیچی نخریدیم.فقط من یه تاپ خریدم که وقتی میپوشیش انگار نپوشیدیش.خیلی خاص هست و اینها.بله!

روابطم با زندایی کوچیکه بهتر شده.دلیلش هم اینه که نشستیم یکم باهم درددل کردیم.دیگه میخوام سعی کنم راجع به آدما قضاوت بیخودی نکنم.و توو مخم جا کنم که هرکی اختیار زندگی خودش رو داره و رفتار بقیه تا جایی که روی زندگی من تاثیری نداشته باشه بعم مربوط نیست و لازم نیست حرص الکی بخورم.


دو روز دیگه خونه گیرمون نیاد معتاد میشیم.امشب همسرو میگه اعصابم خورده برم دو نخ سیگار بگیرم(میخواست مثلا من باهاش دعوا کنم) منم گفتم چهارنخ بگیر منم بکشم سرم درد میکنه!!!

بعد رفت سوپرمارکت سرکوچمون که آبلیمو و سیگار بگیره که فروشنده باهاش دعوا کرده و همسرو گفته بابا مهمون دارم واس اون میخوام.خلاصه بهش سیگار نداده!!گفته ندارم! بدبختیه داریم ها!!!:))