گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۳۵ نادو و همسر کشاورزش

صبحی ساعت یک و نیم ظهر با صدای زنگ گوشی بیدار شدم!آخه خاله جان تو نمیدونی عروس خوابالویی داری؟هی  کله سحر زنگ میزنی بعد من مجبورم با صدای خوابالوویی بحرفم و آبروم بره!خب عصرا زنگ بزنین قربون صداقت و صراحت کلامتون بشم من!

زنگ زد گفت این همسروت دیوااانه شده؟میخواد کار توی پتروشیمی رو ول کنه برگرده اینجا بره گلخونه بزنه و کشاورزی کنه؟؟ و کلی خندیدیم.

گرچه همسرو خیلی جدی میخواد برنامه بچینه و برگردیم دیار خودمون،ولی خب همه ی برنامه هاش سرمایه های کلون میخواد.

همین حرفی که زده به مادرجانش دیگه غوغایی شده!سریع هم که مادرجان به همه گزارش میده، اول زنگ زده به مادربزرگ جان گفته و بعد به مامان جان من!

حالا کل این تصمیمها در حد حرفها و رویابافی های قبل خوابمون بوده ها!ولی الان همه در جریان هستن.بعد مادربزرگ جان گفته واااویلووو این بچه رو چشم زدن،همه حسودیشو میکنن که سر کار خوبی رفته،دیوونه شده میخواد برگرده؟

خلاصه بساطی شده.

عصری همسرو اومد و یکم دلبری کردیم و بعد بحث خونه شد.یهو گفت بله دیگه تا وقتی افسارو میدیم دست این و اون و خودمون تصمیم نگیریم همین میشه.گفتم من افسار دادم دست کسی؟تو همه چیو زود به همه میگی و کارارو خراب میکنی.بعد گفت به کی گفتم؟گفتم به همه!نگفتم به مامانت،اصولا جلوی آقایون نباید بگین مامانت! زود جبهه میگیرن.

دیگه عصری هم مامانم زنگ زد و گفت شنیدم میخوایین بیاین!

یا خداااا!خوشم میاد مادرهمسرو کلی هم جریانات رو بزرگ میکنه و پر و بال میده.نه اینکه خصوصیت بدی باشه ها،چون بذله گو و بانمکه،و جریانات رو به روش خاص خودش آب و تاب میده‌

بعد به همسرو گفتم شهر خبردار شده و دارن بهمون میخندن،سعی کن دیگه همه چیو نگیییییی!

باید اعلام کنم که اینجای ماجرا انگار درون ماتحتمون عروسی به پا شد.چون خیلی زیاد منتظر موقعیت مناسبی بودم که بهش بگم  همش همه ی جریانات و احساسات و عواطف زندگی رو پیش بقیه نگو.بقیه خب منظورم مامان و داداشاش هستن.نه اینکه جلوی غریبه و آشنا هی از اسرار زندگیموم تعریف کرده باشه!!

خلاصه بهش برخورد.یعنی عصبانی شد.گفت الان به مامان خانم میگم چرا به بقیه گفته!

منم گفتم لازم نکرده با مامانت یکی بدو کنی.خودت سعی کن هرچیزیو نگی.چون به هرحال مامانت به هیچکی نگه همیشه به مامانش و مامان من میگه!

وقتی هم به مامان بزرگ جان بگه یعنی همه ی خاله ها و دایی ها خبردار شدن رفته پی کارش!

امروز‌هم دنبال خونه نرفتیم.حوصله نداشتیم،رفتیم سانفرانسیسکو،بعد هم رفتیم دور دور،ابی گوش کردیمو خوندیم،کباب بال گرفتیم و آش رشته.

من اصن طرفدار آش رشته و حلیم و این چیزا نیستم‌.تا الانم هرچی آش رشته از بیرون گرفتیم به نظرم مزه ی افتضاحی میدادن.یعنی محض رضای خدا یه بار یه آشی نخوردیم که واقعا مزه آش رشته  بدهههه

شاید واس اینه که آش رشته های مامان پزمون خیلی خیلی خوشمزززس.

اوه یه جریان دیگه هم اتفاق افتاد.شوهرخاله جان به شدت نگران من هستن که برم سرکار.منم میترسم منو ببره سرکار و من اندازه بز بلد نباشم.امروزم خاله به همسرو مسج داده که نادو طراحی آرم  و اینا بلده؟! بلد نیستم خب!گرافیستم مگه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 21:17 http://www.lovemiracle.blogfa.com

خخخخخخخ
خب برو سر کار!بلدم نباشی یاد م گیری خو
والا

حالا اگه یه کار اوکی بشه که با سر میرم

ملیکا چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 20:57 http://zendegijadidam.persianblog.ir/

سلام خانمی شما که دوست خودمی[نیشخند]
خانمی، نظرات شما نظر خصوصی نداره که براتون رمز بذارم!!!!

شما رمز بده من نظرتون رو تایید نمیکنم.البته اگه حال میکنیاا.

MaHta چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 20:17 http://troublemaker.blogsky.com/

به مادرت که یه چیزو بگی همه جا پخش میشه


اصولا مردا روی مادراشون حساسن ("^_^)

اتفاقا من آش رشته های بیرونو خیلی دوست دارم ... خیلی خوشمزن

این استرس کار رو که بریم سر کار بلد نباشیم رو که همه دارن :)

بنده خدا میخواد یه کار واست جور کنه اما نمیدونه چه توانایی هایی داری که واست یه کار مناسب پیدا کنه

اصولا مردا یه اخلاقای گند و بیخودی دارن
آره دیگه منم که هنررررمند و همه فن حریف

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.