گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۴۶ میس یوو

هرچی میگذره بیشتر بهم وابسته میشیم.این سری دوماه پیش هم بودیم.حالا یه هفته هم نشده برگشتم ولی خیلی دلم براش تنگ شده. آخر هفته میاد پیشم،خدایا یار مارا به سلامت برسان.

یه سوال!شما هم وقتی یکی از عزیزاتون میره سفر،وقتی تووی مسیرن دلهره میگیرین.من وحشتناک ترین افکار میاد توو ذهنم.خیلی استرسی  میشم.گرچه اصلا به روی خودم نمیارم ولی دق میکنم تا یکی از سفر برسه.حدس میزنم ارثی باشه،چون جفت مادربزرگام همینجورین.

همسری رو میییدوستم خیلی.از این وابستگی بینمون هم لذت میبرم.خدایا میشه جوونارو خوشبخت کنی؟میشه همه با اون آدم خوبه ی زندگیشون ازدواج کنن؟میشه قبلش حسابی فکر کنین؟

مجردا جون،هیچ وقت به خاطر ترس تنها موندن،با کسی ازدواج نکنین.هیییییچ وقت.

۱۴۵ طلاق

دو هفته مونده به عروسی،هیچ ذوق و شوقی واسه عروسی توی خونمون نیست.مثل قبل عقد.دوباره دوماد بیشعور روانی بساطی درست کرده واسمون‌.خواهرو و دخترش اومدن اینجا‌. مامانم میگه این دفعه طلاقشو میگیریم.دیگه بسه.خیلی غصه میخورم براش.برای خودش،برای دختر دو ساله ش. خاله بمیره برات که اینقد بدشانس بودی خوشگلم.

نمیدونم قراره چی پیش بیاد.زندگی خواهرم تباه شد.چه طلاق بگیره چه نگیره.آخه چرا؟خواهرو چه گناهی کرده بود؟اون حقش این نبود.

دخترش چی؟چه آینده ی قراره داشته باشه؟بمیرم براتون.

خدا ازش نگذره.

پ.ن: با اینکه از قیافه ی نحس مردیکه متنفرم و هیچ وووقت نتونستم تحملش کنم ولی باز دوست داشتم یه جوووری باهم کنار بیان.یه جوووری خواهرو زندگیشو بگیره دستش،یه جوووری مهر این مرتیکه منفور بیوفته به دلش.

هزار بار از خواهرو شنیدم که از ته دلش آرزوی مرگ شوهرشو میکرد.خیلیه،بعد این همه سال یه ذره محبت هم بینشون نباشه یعنی دیگه واویلا...


۱۴۴ خونه ی جدید

بالاخره مامستقر شدیم،همچنان بعد یههفته درگیر و دار چیدن و نصب وسایل و گرفتن سوراخ سمبه های زندگی می باشیم.

یه معضلی هم داریم اونم اینه که یه سری وسایل رو افتتاح نکردیم و گذاشتیم واس بعد عروسی.مثلا ماشین لباسشویی رو افتتاح کردیم اما همسرو نمیزاره ماشین ظرفشویی رو هم افتتاح کنیم.منطقشم نمیدونم والا‌.

دیشب رو تختی رو پهن کردیم،ولی هنوز فرشهای خودمو پهن نکردم.خلاصه یه تاریخ قبل مراسم داریم و یه تاریخ بعد مراسم!

خیلی چیزا نتونستم بخرم.قیدشو هم زدم.واسه اینکه دیگه روم نمیشه به مامان اینا بگم پول بفرستن.

حالا همه ی اینا به کنار.

یکی از بدترین خوابهای عمرمو دیدم.خواب دیدم واسه مراسم حنابندون دیر رسیدم آرایشگاه،آرایشگاهم پپپپپر عروس.وای مگه نوبت من میشد!آخرشم نوبتم نشد و آرایشگر بست و رفت:|

واااای فکر کنین همه مهمونا توی مراسممون بودن و من و دوماد نتونستیم بریم مراسم.یعنی توو خواب زااااار میزدم ها!

چه خوابی بود آخه!اه اه.