دو هفته مونده به عروسی،هیچ ذوق و شوقی واسه عروسی توی خونمون نیست.مثل قبل عقد.دوباره دوماد بیشعور روانی بساطی درست کرده واسمون.خواهرو و دخترش اومدن اینجا. مامانم میگه این دفعه طلاقشو میگیریم.دیگه بسه.خیلی غصه میخورم براش.برای خودش،برای دختر دو ساله ش. خاله بمیره برات که اینقد بدشانس بودی خوشگلم.
نمیدونم قراره چی پیش بیاد.زندگی خواهرم تباه شد.چه طلاق بگیره چه نگیره.آخه چرا؟خواهرو چه گناهی کرده بود؟اون حقش این نبود.
دخترش چی؟چه آینده ی قراره داشته باشه؟بمیرم براتون.
خدا ازش نگذره.
پ.ن: با اینکه از قیافه ی نحس مردیکه متنفرم و هیچ وووقت نتونستم تحملش کنم ولی باز دوست داشتم یه جوووری باهم کنار بیان.یه جوووری خواهرو زندگیشو بگیره دستش،یه جوووری مهر این مرتیکه منفور بیوفته به دلش.
هزار بار از خواهرو شنیدم که از ته دلش آرزوی مرگ شوهرشو میکرد.خیلیه،بعد این همه سال یه ذره محبت هم بینشون نباشه یعنی دیگه واویلا...
ندی رو خیلی دووس داشتم، خیلی گل بوووود.
حقش نیست واقعا :(
واقعنی واسش دعا میکنم، دعا میکنم شاااد بشه
اوهوم...منم آرزوم اینه یه روز بیاد که این دخترو رو شاد ببینم...
پست بعدیتم که پاکش کردی رو تو خبرنامم اومد ( _ _ )
البته فقط همون یه قدری که تو خبرنامه میزنه از پستت رو خوندم
و بعدش که رو آدرس کلیک کردم دیدم پاکش کردی ( _ _ )
عجب اوضاعی شده ..... اونم نزدیک عروسی آدم اینطوری بشه ....
ولی یه دوستی داشتم میگفت که باید آدم مثبت فکر کنه و بگه بدتر از اینم میتونست بشه .....
نمیدونم دومادتون چطور آدمیه ولی اونطور که تو تعریف کردی به نظرم اومد که پدر و همسر جالبی نیست ...
مثلا میتونی به خودت بگی شاید اینطوری بهتر بود تا اینکه زیر دست یه پدر بی مهر و محبت بزرگ میشد ... یا مثلا اگه با هم دعوا میکردن خواهرت و دامادتون بگی
حداقل اینطوری دیگه لازم نیست دعواهای مامان باباشو بشنوه و بدوئه بره زیر پتو قایم کنه خودشو و گوشاشو بگیره ....
یه همچین چیزایی ....
آره پاکش کردم چون حس کردم خیلی دارم ناله نوله میکنم
دقیقا میشد اتفاقای خیلی وحشتناکتری بیوفته،و میشد هیچ کدوم از این اتفاقا هم نیوفته،بازم میگم خدایا شکرت.
هرچی صلاحشونه پیش بیاد
:(
دعا کن واسشون
چیزی ندارم بگم