گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۵۴ مهمان مامان

سه شنبه خانواده ی من و همسرو باهم میان اینجا.خیالم آسوده شد که باهم میان.بلاخره مادر آدم کنار آدم باشه یه چیز دیگه ست.

حالا بماند که نمیدونم قراره چجوری اینجا جا بشیم!همسرو میگه اتاق خودمونو بدیم مامانش اینا،اون اتاق رو بدیم مامانم اینا،خودمون اینا هم بریم توو پذیرایی.

خب من خوشم نمیاد کسی روی تختم بخوابه.اصن از بچگی همینجوری بودم.از اینکه روی تخت کسی هم بخوابم بدم میاد.

پیشنهاداتی میده واس ما!

فکر کنم یه ده روزی بمونن،بعد من با مامان اینا برمیگردم ولایت.همسرو تنها میمونه تا یکم قدر عافیت بدونه.

از دیروز هم گلاب به روتون دو سه بار بالا آوردم.خیلی بی حالم.اصن حس و حال بلند شدن و تمیزکاری ندارم.

همسرو هم که اینقد تنبل شده،باسن مبارکشو به زور میشوره.برم خونه بابام تا بفهمه.هی نگه خسته م خسته م.دیروز با اون حالم نه تنها پا نشد یه کوفتی درست کنه بلکه منو ول کرد رفت استخر.بمیرم یه لیوان آب دستم نمیده این.دیگه خودم پاشدم واس خودم سوپ درست کردم و شام  پختوندم.

آخر هفته هم تولد دخترخاله ست.حالا موندم چی بگیرم.هرچی هم ازش میپرسم اینو دوست داری میگه نه!یه چیز جالب و خلاقانه!حالا من چیز خلاقانه از کجام در بیارم!

لوازم تحریر که ندارن اصن! از این مدرسه تبلتیا میرن.چقد مسخره،اول مهر باشه و تو دفتر و لوازم ژیگولانس نخری!

پوشاک هم میگه نه،زلم زیمبو هم نه.یه چیز خلاقانه!!

چه گودزیلاهایی شدن این بچه ها!اه اه...

۱۵۳ سالگردانه

امروز سالگرد عقدمون بود.هیچ برنامه خاصی نداشتیم.کلا در قید و بند این چیزا نیستیم!

عصری ساعت چهار رفتم خونه خاله و با دخت خاله رفتیم آرایشگاه.موهامو بسی زیاد کوتاه کردم.یعنی کوتاه کوتاه ها،از اینا که پشتش کوتاست،جلوش بلنده.

هنوز به قیافه جدیدم عادت نکردم.ولی بقیه میگن بهت میاد و بانمک شدی و اینا.

تا ساعت ۸خونه خاله از همه جا سخن گفتیم که شوهرجان اومد دنبالم.اضافه کار وایساده بود و بعد رفته بود استخر.

خلاصه مجبورش کردم رفتیم کلی تل و گیره میره گرفتم واس موهای جدیدم.

شب هم نشستیم به فیلم دیدن.بعد من به همسرو گفتم یه چیز میخوام بهت بگم.یه بحث جدی.بعد گفت خب بگو.بعد من گفت نه ولش کن.هی اون گفت بگو هی من گفتم نه ال و بل.کلی سر این جریان خندیدیم.گفت بگوو من میگفتم هیچی بیا بچه دار بشیم.

اینقد نگفتم که پاشد رفت دستشویی و گفت من قهرم،اعصاب منو خورد کردی.بعد یه سال زندگی میگه رووم نمیشه بگم!

منم میخواستم در مورد برادرش صوبت کنم.البته از توو چشاش میخوندم که میدونه راجع به چی میخوام حرف بزنم،به خودشم گفتم.ولی حاشا کرد.

بعد از دستشویی اومده بیرون میگه حالا مامانم خودش به فکر هست که اگه اونو بفرسته اینجا،خوابگاهی چیزی بگیره براش!تو از الان غصه نخور،متاسفم برات.بعد رفت روی تخت،روتختی رو کشید رو صورتش و ادای گریه کردن در آورد.شووووهره من دارم آخه؟خلاصه کلی پریدم روووش،لهش کردم،و در همین حین خیلی منطقی صحبت کردم.بهش گفتم من داداشتو مث داداش خودم دووست دارم،ولی سخته اول زندگی،قبول کن دیگه.گفت آره قبول دارم.گفت حالا اونا هم خودشون میان اینجا واسه زندگی.گفتم مگه به همین راحتیه که یه ماهه زندگیشونو جمع کنن پاشن بیان اینجا!حداقل دو سال طول میکشه.هنوز پدرشوهر بازنشسته نشده.اون یکی برادرشوهر دانشجو هست.الکی که نیست.همه برنامه ریزی هاشون همینجوری باری به هر جهته.روو هوا تز میدن.

دیگه حرفمو زدم،خودش میدونه.بعدأ اگه بد عنق بشم دلیلشو میفهمه و از الان میتونه موضعش رو پیش خانواده ش مشخص کنه.

تازه طلبکار هم شدم.بهش میگم با من بد حرف زدی!من متاسف باشم؟عمه ت متاسف باشه.بعد هرهر میخنده!میگم تو اصلا باید این موضوع برات جا بیوفته که الان وظیفه ت ایجاد آرامش و آسایش واسه منه.الان شوهر منی و منو باید دریابی.حرف حق هم که جواب نداره!

الانم گرفته راحت خوابیده.منم که طبق معمول خوابم نمیبره.

شنبه هم فکر کنم مادرشوهر اینا بیان اینجا.هیچی هم پول نداریم.دست و جیغ.حتی یارانه هم به ما نمیدن:|


۱۵۲سرجهازی

برادرشوهر کوچیکه کنکوریه.حالا نشستن منتظر که نتایجش بیاد.از اونور مادرشوهرخانم کشف کردن که اگه شهر خودمون قبول نشه میفرستیمش آزاد تهران.

الان دقیقا شعورشون در همین حده که اول زندگی سرخر بفرستن واس من؟دانشگاه ملی رو ول کنه پاشه بیاد اینجا که پختن براش؟

چه بدبختی دارم من.

حالا میخوام با شوهرو صحبت کنم.خود شوهرو مخالف اومدن برادرشه و میگه یعنی چه؟!البته فقط به من میگه،الانم که فهمیده این نظر گرانبها،ایده ی مادرجانش هست عمرا چیزی بگه.

به نظرتون من همین اول کار رک و پوست کنده نظر مخالفم رو با رعایت لطافت و خیلی دلبرانه اعلام کنم یا وایسم هروقت نتایج اعلام شد بگم؟

نظر خودم اینه الان بگم،قبل اینکه نقشه های جدیدتری نکشیدن!

والا خونه تازه عروس همینجوری مهمونیشو نمیرن،اینا هنوز یه سال نشده میخوان بیان با من زندگی کنن.

بحث یک ماه دو ماه هم نیست که،حرف ۴ سااااااله!

راهنمایی کنین لطفا

پ‌‌.ن:امشب با خاله اینا رفتیم سینما فیلم فروشنده رو دیدیم.همه ی سینماهای اطرافمون پر بودن و واسه اولین بار رفتیم سینما قدس یا همچین چیزی!

یعنی موووزه بود ها!قدیمیییی،داغوووون.حس زندگی توی دهه ۴۰_۵۰ رو داشت.شبیه سینمایی بود که قباد و شهرزاد میرفتن.

بعد تماشاچیا بسی باحال بودن.اکثر سینماهایی که قبل این رفته بودیم کسی جیک نمیزد و فرهنگ سینمایی بسی بالا بود.جرات نمیکردی روو صندلیت جابجا بشی،اینقد که همه مودب و ساکت بودن!اما توو این سینما اصن واویلوو!پشت سرمون که انگاری مهدکودک بود،صدای خرش خرش چیپس و پفکم اینقد زیاد بود که یه جاهایی شبیه صدای بارون میشد!به جان خودم.خلاصه خاطره انگیز شد!

فیلم هم بسی قشنگ بود.دوسش داشتم.

۱۵۱ پیرمرد

امشب  با همسرو رفتیم سینما،توی این بی پولی ۵۵تومن هم  پول عطر رفت توو پاچمون.رسما ۱۰-۱۵ برج حقوق همسرجان تموم میشه.البته هردو ماه رفتیم مسافرت.ماه قبل یه سری از لوازم خونه رو هم خریدیم.نم نمک پس اندازه هم داره خرج میشه.

فیلم سایه های موازی رو دیدم.از الان بگم که شهاب حسینیش خیلی کمه و اصن به تبلیغاتش توجه نکنین.ریتم آرومی داشت،یه جاهایی حوصله سر بر میشد.ولی روی اعصاب نبود.

فیلم لانتوری هم مزخرف بود و روی اعصاب بود.نمیدونم چرا اینقذ همه ازش تعریف میکنن.من که اعصابم خورد شد توی سینما.

فردا میخوام با تهران آشتی کنم.میخوام تنها برم بیرون.نمیشه اینجوری.

امشب یکم طراحی کردم واس خودم‌.خواستم یادم بمونه جز بچه زرنگا بودم و یکم به خودم اعتماد به نفس تزریق کردم.

توو مسیر سینما با همسرو در مورد تفاوت روابط زن و شوهری و دوست دختر پسری صحبت میکردیم.

که دوست دختر پسرا حتی وقتی دستای همو میگیرن کلی هیجان داره،حالا ما...دیگه این بخش از صحبت غیرقابل پخشه.

بعد بهش میگم خبببب بگو چیا میگفتی به دوس دخترات؟میگه تو چی میگفتی به دوس پسرات...بعد هرچی فکر کردم یادم نیومد!چی میگفتیم واقعا؟

کلا بعد ازدواج خبری از هیجان نیست،البته بجز وقتایی که توهم حامله بودن بهتون دست میده.اینش خیلی هیجان داره!

حالا هرچی به همسرو  میگم بیا ادای دوس دختر/پسرا رو در بیاریم گوش نمیده.همش گند میزنه به بازی.

با اینکه همسرو از من کوچیکتره ولی خدااااییی بجای کودک درون،پیرمرد درون داره.اصن از آهنگای توی گوشیش معلومه!بازی هم بلد نیییست!ایششش

۱۵۰ وقتی غربت توو صداته..

یه چند شب بود دلم خیلی گریه میخواست.دیروز که زنگ زدم به مامانم،وقتی گفت هلن عکستو توی کیفم پیدا کرده و سراغتو گرفته،خیلی بغضم گرفت.الکی خندیدم که بغضه بره.

امشب که داداشم گفت فلان شب مامان مریض بوده و اینا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.فکر تنها شدن و پیر شدن مامان و بابا و اینکه پیششون نیستم خیلی سختمه.

از گروه تلگرام فامیل اومدم بیرون.ولی بعضی وقتا از توی گوشی همسرو میرم توی گروه میخونم چیا گفتن.بلاخره حس فضولیم خیلی قوی تر از این حرفاست.خاله کوچیکه عکسای سفر همدانو گذاشته بود توی گروه.توی یکی از عکسا من دست زیرچونه و غمگینانه بودم.کلی همه غصه ی منو خوردن که توی غربت تک و تنها چه غمگینانه،بعد اینارو هم که خوندم کلی دلم واسه خودم سوخت!

از اونور قوم شوهر نوشته بودن وااا محمد چرا اینقد لاغر شده؟از بس زنش حرصش میده،هاها!بماند که یه کیلو هم چاق شده.

داداشمم نوشته بود خوب میکنه!یوهاها!

من دلم خانواده مو میخوااااااااد.میزارم میرم شهرمون اصن.


۱۴۹ قرتی مانده در گل

امشب مهمون داشتیم واس شام.نمیدونم مهمون که میاد چرا من گند میزنم به غذاهام!

دو مدل درست کرده بودم،یه مدلش بسی خوشمزه شده بود.ولی امان از کوکوی چند طبقه.قابل خوردن بود ها ولی بد شده بود.اصن یه مزه ی عجیب غریبی گرفته بود که مونده بودم از کجاش همچین مزه ای در اومده.

دیگه حالا،همینی که هست!

خاله جان هفته قبل اسباب کشی داشتن و ما هم درگیر کاراشون بودیم.

فردا شب هم میخوایم بزنیم به جاده و بریم طرف همدان و بجنورد و اون ورا.سفر سه چهار روزه.

اون یکی خاله دیروز در مسیر ایرانگردیشون اومدن تهران و اصرااار که ماهم باهاشون بریم.

من و همسرو هم که پایه!گفتیم شما برین ما آخر هفته خودمونو بهتون میرسونیم.

یه توصیه دوستانه هم به خانما میکنم.خانما نرین ناخن نکارییین،وای پدر ناخنام در اومد.اینقد نازک شدن از وسط تا میشن.اصن یه وضع مزخرفیه.منو چه به این قرتی بازیا آخه.

رییس همسرو هم عوض شده،رییس جدیدش شوهرخاله جان هستن.البته توی شرکت هیچکی نمیدونه اینا فامیلن!الکی مثلا!

بخوابم که فردا باید نزدیک دویستا دیگ بشورم!

پ.ن:بجنوورد نههه،بروجرد!این دوتا شهر هم حکایتشون مثل ابوالفضل پور عرب و عرب نیا شده واس من!

۱۴۸بنا به دلایلی

یه اتفاق مضخکی که توی این مدت واسمون افتاد رو هم بنویسم براتون بخندین.

بنا به دلایلیییییی یهو من استرس گرفتم که حامله شدم.دیگه نمیتونم بگم چرا.:دی

ولی چراییش هم خنده داره.

من فکر میکردم روز بعد پریودی بنا به دلایل پزشکی که خودم کشف کرده بودم و اینکه روز بعد پریودی تخمکی درست نشده و اینها کسی حامله نمیشه و به همسر اطمینان خاطر دادم!

خلاصه دو سه روز بعد رفتیم خونه خاله جان و هندونه خوردیم.تا رسیدیم خونه من کلی حالت تهوع گرفتم و گلاب به روتون بالا آوردم.این صحنه منو یاد فیلمای ایرونی انداخت که وقتی تازه عروس اینجوری بدو بدو میره دستشویی و بالا میاره یعنی مبارک باشه قدم نو رسیده.

اول من و همسرو خودمونو دلداری دادیم که نه بابا از هندونه بوده و ال و بل.

فرداش رفتیم خونه دایی،مادرخانمش گیییر که سال دیگه بچه به بغغغل باشین و هر و کر...

اومدیم خونه و همسرو گفت نادو حامله شدی رفت،این مادرخانمش هرچی میگی اتفاق میوفته و از این حرفا.

منم همچنان حالت تهوع داشتم.یهو چنان استرسی گرفتم که نگو.سریع هم حس مادرانه م شکوفا شد و وای آره من حس میکنم حامله م و تازه حس میکردم بچه م دختر هم باشه:|

رفتیم دکتتتر،گفت به این سرعت مشخص نمیشه هفته بعد برو آزمایش خون.

یعنی داشتم متن آماده میکردم که چجوری به خانواده ها بگیم!!

تا دیروز همچین بساطی داشتم که درد پریودی شروع شد و امروز به سلامتی خطر دفع شد.

من که میخواستم اول برم سقط!همسر ولی میگفت من آمادگیشو دارم!و به من قوت قلب داد و من شدم زن حامله.

امروز با پررویی تمام ناراحت شدیم که ای بابا یعنی بچه نداریم دیگه؟!:))

۱۴۷بازگشت مفتضحانه

یه ماه و دو روز از عروسی میگذره و من خیلیییی تنبل شدم برای نوشتن از روز مراسم.از طرفی همچنان در خونه ی جدید بدون نت به سر میبریم و نمیتونم از تایپ کردن با کیبورد لذت ببرم و هی براتون بگم چه عروسی شده بودم وای وای!

تا روز مراسم اصلا استرس نداشتم،ولی از شب قبلش استرسی شدم و از این قرصای تپش قلب خوردم که خیلی خوب بودن.

استرسمم سر این آرایشگاه بود.به هرکی میگفتم اونجا وقت گرفتم میگفتن کارش افتضاحه و ال و بل.مادر شوهرجان که مارو کشت از استرس،قبلشم یه آرایشگاه دیگه میخواستم برم که گفت نه یه عروس ازش دیدم خیلی بد بود و اینا،این یکی آرایشگاهم همینو گفت.که شنیدم کارش خوب نیست،بداخلاقه و فلان.حالا هرچی که باشه،درسته اینقد به عروس استرس وارد کنین،دیگه من وقت گرفته بودم و بیعانه هم گذاشتم.خلاصه با حجم عظیمی از استرس رفتم آرایشگاه.

بدتر از همه اینکه دو تا جوش گنده هم روی لپم زده بود.یعنی حرصی خوردم سر این جوشها.خیلی سال بود از این مدل جوشها،اونم درست وسط صورتم در نیاورده بودم.کلی روو مخ بودن.

آرایشگاه برعکس همه ی تعاریفی که شنیدم خیلی خوب بود.آرایشگر بیشتر از یه عروس قبول نمیکرد و شلوغ نبود.خیلی هم زود کارمو انجام دادن.یه لنز طبی رنگی هم خریده بودم که خیلی قیافمو عوض کرد و راضی بودم ازش.البته با موهای مشکیم یکم جور در نمیومد،اما شب عروسی که موهامو روشن کرد،خیلی خیلی خارجکینی شدم.از این تاج های ملکه ای هم گذاشت برام با نگینهای قرمز،و رژ قرمز و اینها.راضی بودم در کل.

خیلی عوض شده بودم نسبت به شب قبل.فرق وسط هم برام باز کرد و گفت وااای قیافه ت چه جذبه ای پیدا میکنه با فرق وسط.

من اصلا فکر نمیکردم فرق وسط بهم بیاد و هیچ وقتم فرق وسطی نبودم.

جشنمون خیلی خوب بود.همش بزن و برقص.تا یه هفته نوک انگشتهای پام بی حس بودها.

البته سیم ژپون لباسمم آخر شب در اومد و کلا ژپون لباسم بد وایمیستاد.این بد وایسادن دامن لباس رو توی فیلم متوجه شدم و واسه همین مخل اعصابم نبود!!

ولی در کل استرسی نبودم و مجلس خودمونیه خوبی بود و سعی میکردم با همه برقصم و کسیو ناراحت نکنم و حواسم به بچه های کوچولو باشه.اگه عروس شدین با بچه ها برقصین،خیلی ذوق مرگ میشن و بعدها هم دوستتون میدارن.

خلاصه خیلی خیلی خوب بود ولی خیلی خیلی زود تموم شد.

البته خیلی چیزا بود که میشد واسش اعصابم خورد بشه ها،مثل کیک که بنا به دلایلی با همسرو لج کردم و نرفتم انتخاب کنم و گفتم خودتون برین،و کیک خیلی کوچیک و مسخره بود.بماند که اوایل اصن فکر میکردم خرید کیک لزومی نداره.یا سفره ی عقد که اصلا اونی نبود که انتخاب کردم و اینجور چیزا...ولی خب دیگه...

شب عروسی که میشینین کادوهارو میشمارین و حال میده،اما فردای عروسی اینقد دپرس میشیییین،زرت همه چی تموم شد،یه سال بدو بدو و بعد چند ساعت هوتوتو....

من کلی غر زدم سر همسرو که وااایییی انصاف نیست،دیگه من نمیتونم عرووس بشششم،لباس عروس بپوشممم،وای چقد زندگی مسخره شد:)))):دی

یاد مونیکا توی فرندز افتادم که بعد عروسیش همینجوری شده بود.

الانم دارم توو غربت خفه میشما.

نه به اون شدت ولی یه وقتهایی مثه الان خیلی دلم تنگ میشه واسه خونه پدری.خونه پدری ناز آدم خیلی خریدار داااره.