گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۴۷بازگشت مفتضحانه

یه ماه و دو روز از عروسی میگذره و من خیلیییی تنبل شدم برای نوشتن از روز مراسم.از طرفی همچنان در خونه ی جدید بدون نت به سر میبریم و نمیتونم از تایپ کردن با کیبورد لذت ببرم و هی براتون بگم چه عروسی شده بودم وای وای!

تا روز مراسم اصلا استرس نداشتم،ولی از شب قبلش استرسی شدم و از این قرصای تپش قلب خوردم که خیلی خوب بودن.

استرسمم سر این آرایشگاه بود.به هرکی میگفتم اونجا وقت گرفتم میگفتن کارش افتضاحه و ال و بل.مادر شوهرجان که مارو کشت از استرس،قبلشم یه آرایشگاه دیگه میخواستم برم که گفت نه یه عروس ازش دیدم خیلی بد بود و اینا،این یکی آرایشگاهم همینو گفت.که شنیدم کارش خوب نیست،بداخلاقه و فلان.حالا هرچی که باشه،درسته اینقد به عروس استرس وارد کنین،دیگه من وقت گرفته بودم و بیعانه هم گذاشتم.خلاصه با حجم عظیمی از استرس رفتم آرایشگاه.

بدتر از همه اینکه دو تا جوش گنده هم روی لپم زده بود.یعنی حرصی خوردم سر این جوشها.خیلی سال بود از این مدل جوشها،اونم درست وسط صورتم در نیاورده بودم.کلی روو مخ بودن.

آرایشگاه برعکس همه ی تعاریفی که شنیدم خیلی خوب بود.آرایشگر بیشتر از یه عروس قبول نمیکرد و شلوغ نبود.خیلی هم زود کارمو انجام دادن.یه لنز طبی رنگی هم خریده بودم که خیلی قیافمو عوض کرد و راضی بودم ازش.البته با موهای مشکیم یکم جور در نمیومد،اما شب عروسی که موهامو روشن کرد،خیلی خیلی خارجکینی شدم.از این تاج های ملکه ای هم گذاشت برام با نگینهای قرمز،و رژ قرمز و اینها.راضی بودم در کل.

خیلی عوض شده بودم نسبت به شب قبل.فرق وسط هم برام باز کرد و گفت وااای قیافه ت چه جذبه ای پیدا میکنه با فرق وسط.

من اصلا فکر نمیکردم فرق وسط بهم بیاد و هیچ وقتم فرق وسطی نبودم.

جشنمون خیلی خوب بود.همش بزن و برقص.تا یه هفته نوک انگشتهای پام بی حس بودها.

البته سیم ژپون لباسمم آخر شب در اومد و کلا ژپون لباسم بد وایمیستاد.این بد وایسادن دامن لباس رو توی فیلم متوجه شدم و واسه همین مخل اعصابم نبود!!

ولی در کل استرسی نبودم و مجلس خودمونیه خوبی بود و سعی میکردم با همه برقصم و کسیو ناراحت نکنم و حواسم به بچه های کوچولو باشه.اگه عروس شدین با بچه ها برقصین،خیلی ذوق مرگ میشن و بعدها هم دوستتون میدارن.

خلاصه خیلی خیلی خوب بود ولی خیلی خیلی زود تموم شد.

البته خیلی چیزا بود که میشد واسش اعصابم خورد بشه ها،مثل کیک که بنا به دلایلی با همسرو لج کردم و نرفتم انتخاب کنم و گفتم خودتون برین،و کیک خیلی کوچیک و مسخره بود.بماند که اوایل اصن فکر میکردم خرید کیک لزومی نداره.یا سفره ی عقد که اصلا اونی نبود که انتخاب کردم و اینجور چیزا...ولی خب دیگه...

شب عروسی که میشینین کادوهارو میشمارین و حال میده،اما فردای عروسی اینقد دپرس میشیییین،زرت همه چی تموم شد،یه سال بدو بدو و بعد چند ساعت هوتوتو....

من کلی غر زدم سر همسرو که وااایییی انصاف نیست،دیگه من نمیتونم عرووس بشششم،لباس عروس بپوشممم،وای چقد زندگی مسخره شد:)))):دی

یاد مونیکا توی فرندز افتادم که بعد عروسیش همینجوری شده بود.

الانم دارم توو غربت خفه میشما.

نه به اون شدت ولی یه وقتهایی مثه الان خیلی دلم تنگ میشه واسه خونه پدری.خونه پدری ناز آدم خیلی خریدار داااره.

نظرات 5 + ارسال نظر
زهرای سعید یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 15:13

ای جاااااان الهی
منم یازده روز دیگه این جریاناتو دارم ایشالا

به به انشالله به سلامتی

MaHta دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 16:25 http://troublemaker.blogsky.com/

چه عجب از اینورا
به قول فرشته میذاشتی بچتون بدنیا اومد میومدی البته حدس میزدم که تو خونه جدید نت ندارید و نمیتونی بیای
حسابی تبریک میگم : )
خوشحالم که نذاشتی چیزای جزیی مثه کیک عروسی و سفره عقد و این چیزا اعصابتو خورد کنن : )

تا حالا نشنیده بودم که عروسی بگه بی مزه میشه بعد عروسی

فرشته شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 19:53 http://archangel1374.blogfa.com

چه عجـــــــــــــب
میذاشتی بچتون بدنیا میومد بعد میومدی
مبارکه عــــزیزم،خوشبخت بشــی


بچمونم داشت به دنیا میومد که پشیمون شد!
مرسی عزیزم

نجمه پنج‌شنبه 4 شهریور 1395 ساعت 21:54

به به عروس خانوم چه عجب تشریف آوردین :دی

به نظرم اگه بخوای اعصابتو خورد کنی بالاخره یه مسیله ای پیدا میشه ! مهم اینه که بین همه ی مشکلات و اینا لذت ببری از جشنت :) چه خوبم که تو لذت بردی :)

قربونت نجمه جان
واقعا درست میگی

BoBo پنج‌شنبه 4 شهریور 1395 ساعت 01:01

چه خوب که خوشحالی و خوب گذشته عروسی.
مبارکا باشه ؛)
امروز به‌صورت کاملا تصادفی تو اینستا دیدمت :دی

ممنون
آره منم تصادفی دیده بودمت!:دی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.