یه چند شب بود دلم خیلی گریه میخواست.دیروز که زنگ زدم به مامانم،وقتی گفت هلن عکستو توی کیفم پیدا کرده و سراغتو گرفته،خیلی بغضم گرفت.الکی خندیدم که بغضه بره.
امشب که داداشم گفت فلان شب مامان مریض بوده و اینا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.فکر تنها شدن و پیر شدن مامان و بابا و اینکه پیششون نیستم خیلی سختمه.
از گروه تلگرام فامیل اومدم بیرون.ولی بعضی وقتا از توی گوشی همسرو میرم توی گروه میخونم چیا گفتن.بلاخره حس فضولیم خیلی قوی تر از این حرفاست.خاله کوچیکه عکسای سفر همدانو گذاشته بود توی گروه.توی یکی از عکسا من دست زیرچونه و غمگینانه بودم.کلی همه غصه ی منو خوردن که توی غربت تک و تنها چه غمگینانه،بعد اینارو هم که خوندم کلی دلم واسه خودم سوخت!
از اونور قوم شوهر نوشته بودن وااا محمد چرا اینقد لاغر شده؟از بس زنش حرصش میده،هاها!بماند که یه کیلو هم چاق شده.
داداشمم نوشته بود خوب میکنه!یوهاها!
من دلم خانواده مو میخوااااااااد.میزارم میرم شهرمون اصن.
با نظر فرشته موافقم اگه خودتو مشغول کنی مثلا بری سرکار دیگه تنهایی رو حس نمیکنی ...
کاش میشد مثلا بری باشگاهای جایی اینطوری دوست هم پیدا میکردی : )
یا مثلا کلاسایی که هلال احمر میذاره رو شرکت کنی که رایگانه : )
آره همه میگن برو کلاس و باشگاه...بعد که فکرشو میکنم میبنم یه باشگاه بخوام برم کلی باید پول خرج کنم.توو خونه واس خودم ورزش میکنم.مثه این خلا!
یعنی خیلی نیاز به یه دوست دارم اینجا.یه دوست که باهاش معذب نباشم
ای جاااااااان الهی .....
خوب میکنه! یوهاها!
خب یه مدت بگذره و مشغله فکریت بیشتر بشه،اینقد دلتنگ نمیشی
شاغل شدن گزینه خوبیست
آره،این توی خونه موندن خیلی سخته
و اینکه هیچ دوستی هم ندارم
و هیچ جای آشنایی
گریه کن، گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه (با صدای سیاوش قمیشی بخون!)
بعد که گریه ات تموم شد، شاد باش و بخند ؛)