گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۷۶

الان نشستم روی مبل سبزکم،مادر شوهر اینور دراز  کشیده،پدر شوهر روبروم نشسته.همسر هم نیست!از ظهر رفته پاساژ علاالدین گوشی داداششو درست کنه،هنوووووز نیومده و اعصابش خرد و خاکشیر بود.

سر کار بهم خوش میگذره.خوووووش که نه!ولی دوست دارم کارمو،همکارا هم خووبن و بعضا دوووست داشتنی.

فقط شب که میرسم خونه،خیلی خسته و داغونم.هنوز باید شام هم درست کنم.الان دو روزه که میام خونه و غذا حاااضره،اننننننقد کیف میده که نگو.

به شدددددت دلم واس مامانم اینا تنگ شددده.انقددده دلتنگ و بغض دار هستم که به اشارتی اشکام میریزن.

روز تولد مامانم حتی نتونستم زنگ بزنم تبریک بگم.فقط نشستم  گریه کردم.دوست ندارم پیر بشن و منم کنارشون نباشم.همین الانم اگه تنها بودم یه دل سییییر گریه میکردم.ولی الان مجبورم جلوی خودمو بگیرم.

یه وقتایی یادمون میره از خدا چی میخواستیم..حالا وقتی که خدا خواسته هامون رو میده حداقل غرغر نکنیم  بهتره،نه؟