گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

51 قیژ های دوست داشتنی

یکی از صداهای لذت بخش زندگی ِ من صدای این پرینتر کوچولوی دوست داشتنی ِ کار راه بندازمه.دوسش دارم.همیشه در لحظات بحرانی به دادم رسیده و بسی دوست مهربانی ست.بماند که بعضی وقتها هم خیلی تخماتیکی گیر میکنه.ولی چند دیقه که بزاری به حال خودش باشه، دوباره خوب میشه.همچین مث صاحابش مودیه!

در راستای پروژه ی دندون پزشکی، امروز هم با ندو راهی شدیم برای عکس گرفتن و ادامه ی ماجرا.

پیش دکتر خوشحال رفتیم عکس رو نشون دادیم.بعد فهمیدم که اینها خیلی قرتی هستن و واسه جراحی منو فرستاد پیش یه دکتر دیگه.این دکتر دیگه خیلی خوووووب بود.خیلی نااااز ملوس مهربون...آخیییییی! ولی حیف شد که من نمیرم پیشش.خیلی ناراحتم و همش ندو رو فحش میدم که توی کصافط میری پیش این دکترای گوگولانس و من باید برم پیش این خانمه ی مسخره ی لوس:|

خلاصه ناراحتم!

زنگ زدم به ممدو و بهش میگم یعنی چی! من نمی خوام! من میخواستم برم پیش آقای دکتر ملوس و گوگولانس...یعنی چی منو فرستادن پیش این خانمه لوس!همچین زنی هستم من.ممدو هم گفت نه بابا؟!در همین حد!:))

البته اونا نفرستادن ها! از اونجایی که کار دندون من اصلا تخصصی نبود و  اونها پول تخصص و ژیگولانسیشونم میخواستن ازم بگیر دیگه عطاشونو به لقاشون بخشیدم و دیگه میریم پیش همین دکتر مسخره ها!

عصری هم رفتم باشگاه!آخرین نفری بودم که وارد باشگاه شدم و خیلی بیمزه ست که تنهایی ورزش کنین!علت اصلی باشگاه رفتنمم این بود که از دست مهمونهای احتمالی که می خواستن بیان فرار کنم، و صد البته میخواستم خونه ی مادرشوهر هم نرم و بگم اوه من باشگاه دارم.

گرچه بعدش نه کسی اومد خونمون و نه مادرشوهر جان اینا خونشون بودن!

آقا اصن سختمه مثل عروس های خوب هی برم مادرشوهر و پدرشوهر داری بکنم...نکنین دیگه از این کاراتون.

مهلو میگه خواب دیدم دختر دار شدی و توی مراسم عروسیت دخترت بغل خاله بود و بسی دختر ناز و سفید و ریزه میزه ای بود...آخی مادر به فداش بشه!حالا بهم هشدار داده که مواظب باش توی عقد حامله نشیآ! حالا من با شوهری که 1200 کیلومتر ازم دوره چجوری حامله بشم آخه؟ 

دیگه به ممدو گفتم ممدو جان من بلاکت می کنم می ترسم حامله بشم و  بعد بیا جمع کن و بخدا اگه دست بهم بزنی جیغ میکشم :|

بین خودمون بمونه من دختر خیلی دوست تر دارم.ولی می دونم بچه ی اولم پسره.البته اصن واسم مهم نیس.سالم باشه فقط.سالم سالم سالم!

50 ای دندان پزشک پولدار که بابات کارخونه داره!

امروز صبح، صبح ِ خروس خون خانم ندو ی خواهر زنگ زدن و من رو بیدار نمودن و با مقادیر زیادی فحش از تخت خواب نازنینم جدا شدم.آخه کی ساعت ده صبح پا میشه بره دندون پزشکی؟ همینجوری دندون پزشکی رفتن پروسه ی مزخرفی هست، دیگه وای به وقتی که بخوای ده صبح هم بیدار بشی.

از اونجایی که دارم تلاش می کنم که شخصیت سالمی داشته باشم و پای قول هایی که می دم وایسم، دیگه پاشدم که خواهر رو همراهی کنم. ولی اگه مثلا 4-5 ماه پیش بود، اصلا گوشیم رو جواب نمی دادم و خودم رو به مردن می زدم! بعد هم واسه نرفتنم یه بهونه از یه جایی پیدا می کردم.

به ممدو جواب صبح بخیرش رو دادم و منتظر بودم یه چیزی بگه  که من منفجر بشم و جیغ جیغ بکنم. که البته اون هم با گفتن جمله ی به به آفتاب از کدوم ور دراومده شما این وقت صبح بیدار شدی؟عجب و مجب و رجب... منم جیغ جیغ هامو کردم و در جواب اینو شنفتم: خب حالا وحشی! اینقد جیغ جیغ نکن پاشو برو...

من به طرز عجیب و غریبی از بوی مطب دندون پزشکی و حتی از بوی بیمارستان هم خوشم میاد.برعکس من خانم ندو هستن.تا در مطب رو باز کرد گفت اووووق چه بویی...

روی مبل های زیبای مطب نشستیم تا نوبتمون بشه.من هیچ وقت نتونستم با رنگ نارنجی کنار بیام.اصن خوشم نمیاد از این رنگ.مخصوصا برای لباس.بعد فرم لباس خانمهای منشی اونجا هم شلوار و مقنعه نارنجی بود.آخه چرا؟؟

همینجور نشسته بودیم که یه آقای شل و ولی همینجور کشون کشون وسلانه سلانه از این اتاق به اون اتاق میرفت.با خودم گفت اه یعنی دکترش اینه؟ نمیشد یه دکتر خوش تیپ نصیب ما بشه یعنی؟! به هر حال توی روحیه بیمار تاثیر داره!:|

خانم منشی خیلی زود مارو واسه معاینه فرستاد اندرون اتاق.اما دکتر که سلام علیکی کرد به یکباره ازش خوشم اومد. همیشه صدای آدمها روی من تاثیر بیشتری میزاره تا جسم فیزیکیشون. حتی یادمه اولین بار توی زندگیم عاشق صدای یه آدمی شدم که اصن ندیدمش هیچ وقت!

دکتر مهربون مارو فرستاد واسه ی عکس و یه شوخی هم با من کرد.توو این مایه ها که عجبا خواهرت دوتا دوتا دفترچه داره تو هیچی؟ و طبق معمول مسخره ترین جواب رو توی اون لحظه دادم و بسیار جوابهای بامزه تری بعدش اومد توی ذهنم. ای ذهن خنگول تنبل ِ پیر...


49 نه عزیزم

نادو: شوهرم؟

ممدو : جان؟

نادو: میشه من واسه عید موهامو...

ممدو: نه عزیزم

نادو : مثله موهای این دختره...

ممدو : نه عشقم

نادو: رنگ کنم؟

ممدو : فقط پایینشو؟

نادو : بله

ممدو : نه خانمم

نادو : گه نشو عزیزم:))

ممدو : نه نفسم

نادو :خیلی دیوسی شما:))

ممدو : قربونت بشم خانمم.بوس بوس!

نادو : پس من میرم واسه عید اینکارو میکنم.

ممدو : نه خانم جان.بوس بوس!

نادو : باشه عزیزم باشه.


جدیدا عشق می کنه الکی با هر چیزی که میگم مخالفت کنه.فقط کافیه صداش بکنم و قبل اینکه بشنوه چی میخوام بگم شروع میکنه به نه گفتن:)) خیلی قرمساق شده این شوهر جانم:*

48 وقتی تو نیستی....


خیلی خوب می دونم که نباید مقایسه کرد.خیلی خیلی خوب می دونم این رو.ولی ته ته ذهنت نمی تونی این کار رو نکنی.یه وقتایی با خودم فکر می کنم و میگم ببین ممرضامون خیلی گله.خیلی خوبه.خیلی همسر مهربونیه.بداخلاق نیست،لجباز نیست،بیشعور نیست، گیر نیست، روی اعصاب نیست.... همه چیش خوبه...

یه وقتایی فکر میکنم مرضم اینه که با یکی دیگه مقایسه می کنمش.فکر میکنم اونا بیشتر دوسم داشتن.فکر می کنم واسه رسیدن به من هیچ سختی نکشید... 

خیلی بده آدم دچار این امراض روانی باشه و همش سعی کنه از یه جای زندگیش یه چیزی پیدا کنه و بهش گیر بده.

آقای همسر...تو خیلی خوبی...همینجور خیلی خوب بمون.

یه مشکلی هم که باهات دارم اینه که ما چرا دعوا نمی کنیم خب؟

البته یه بار دعوا کردیم.دعوا نکردیم ها.فقط من نق نق کردم و تو گوش دادی و بعد هم همه چیز درست شد!به همین مسخرگی...میگه از دعوا خوشم نمیاد.خب نمیشه که!بیا دعوا کنیم یکم!

یه تست mmpi دادم و حتی پول واریز کردم واسم تفسیر کنن.چون فکر میکنم یه اختلال شخصیتی دارم.در کمال تعجب و اینها همه چیزم نرمال بود.فکر میکنم ازم کلاه برداری کردن و الکی یه تفسیر تستی فرستادن! چی چی همه چیزت نرماله!500 تومن گرفتین که بگین هیچیت نیست؟؟؟؟ شورشو در نیارید دوستان!

یه تست افسردگی با همسر جان دادیم.نمره ی من شد 11 و نمره ی همسر شد 6.

همسر شاد ِ خوشحال ِ من!دیگه یه خانم به این بامزگی داشته باشی و افسرده باشی؟no way!

ولی به من گفت یکم افسردگی داری.و همسر به من گفت چه غلطا! افسرده نشی آ 

یه بار هم من به صورت مسخره ای جدی شدم و مثل آدمهای نرمال صحبت می کردم که یهو برگشت گفت میشه اینجوری جدی نشی؟خیلی تخمی میشی :))

و بدین سان است که ما در زندگی زناشویی بسیار بهم احترام می زاریم.

حتی ایشون به من میگن محترم خانم و من هم اوشون رو آقای احترام خطاب می کنم که یه وقت کسی شک نکنه.


چند روزه ارتش مورچه ها هی از وسط اتاق من رد میشن و روی این فرش جینگول مستونه من با تمام سختی طی مسیر میکنن.خب یکی نیست بهشون بگه الااااغاااا از روی موکت برین خب!بعد خیلی بامزه هستن!من وسط مسیرشون توی اتاق ولو که میشم، اصن خدایی نکرده مسیرشونو کج نمیکنن و میان از روی من رد میشن.منم دلم نمیاد بکشمشون.همینجوری آروم میگیرم میزارمشون اونور.

راستش چند وقت پیش یه مورچه رو له کردم و هرکاری می کردم نمی مرد!همش دست و پا می زد که خودشو صاف کنه و اینا.بعد خیلی دلم سوخت.بسیار عذاب وجدان گرفتم.بهش کمک کردم دست و پاشو صاف کنه ولی باسن مبارکش له شده بود و دیگه کاری از دست من برنمیومد.


47 مضحک

این باکس ایمیلهاتون رو هر از چندگاهی با دقت پاک کنین...باعث نشاط روح و روانتون میشه :))

46 شهر دوست داشتنی ِ من

امروز با دخت ِ خاله رفتیم خرید و چرخ زدیم بسیار.توو راه برگشت مسیر من یکم طولانی شده بود.آقای راننده هم یه موزیک پاریسی مدل گذاشته بود.عینهو توی این فیلما.از مسیرهای مختلف می گذشتیم با پس زمینه ی موزیک زیبای آقای راننده.و من از هر جاش یه خاطره یادم میومد.البته از خیلی جاها که می گذشتیم هیچ خاطره ی با ربطی نداشتم!اما خب هیچ جا بی خاطره نبود برام.یهو به مقادیر بسیار زیادی دلم گرفت.حس کردم دیگه توی این شهر یه مسافر به حساب میام.توی شهر همسر هم همینطور.

چه جرات ِ زیادی میخواد که بتونی واسه مهاجرت تصمیم بگیری.از شهر به شهر دیگه رفتن اینقدر سخته و غم انگیزه.چه برسه بخوای بری یه کشور دیگه.

من شهرمون رو خیلی دوست دارم.هیچی نداره و واسه همین هیچی نداشتنش دوسش دارم.و هیچ وقت دوست نداشتم از اینجا برم. برعکس خانواده ی همسری که اصلا اینجارو دوست ندارن و مدام میگن کی بشه ما از این شهر بریم و ال و بل...خب بیاین جاتونو با ما عوض کنین...والا.شهر به این خوبی.باحال باصفا...انگار اونجا پختن براشون.

خلاصه ناگه غم عظیمی بر دلمان نشست و آه....!

45 وقتی که با منی....

یه حال ِ خوبی دارم امشب.یه لبخند کـــــــش دار روی صورتمه.همینجور الکی.

دیشب خواب پویی رو دیدم.سیگار به دست...! خواب خوبی نبود...دوست ندارم خواب آدمهای گذشته ی زندگیمو ببینم.ولی یه نفر هست که هر از چند گاهی میاد به خوابم...

بعضی از آدمها اینقد خودشون خوبن و قانون مدار هستن توی زندگی، که می دونی هیچ وقت بهت آسیب نمی رسونن.من مطمئنم اگه جریان خواستگاری بین من و یکی از این آدمها پیش نمیومد و همونجور دوست معمولی می موندیم، الان هم به همسر معرفیش می کردم و اکیپ دوستی راه می نداختم باهاش.می دونم که همسر توی این مسائل راحته.دوست خوب داشتن خیلی خوبه.ولی ریدیم به همه چیز.

خلاصه اینجور آدما، موجودات خطرناکی نیستن.

ولی بعضی از آدمها هیچ ارزش و ضد ارزشی توی زندگی براشون تعریف شده نیست و همیشه کاری رو کردن که عشقشون کشیده،از اینجور آدما باید ترسید.اصن نباید گذاشت ذره ای بهت نزدیک بشن...چون بلدن چیکارکنن.هیچی هم بهش فکر نمی کنم اما نمی دونم چرا میاد به خوابم.جریان مار از پونه بدش میاده....

دلم یه شور عجیبی افتاد الان.از اون مدل شورهایی که قبل قرار ملاقات های عاشقانه میاد سراغت...شور قبل اولین دیدار و ...

من و همسر اصلا از این لحظات اولین و مولین نداشتیم....

 خیلی سالها پیش  با اکیپ رفته بودیم خونه دایی جان و چند روز مهمون اونا بودیم.جاهارو هم ردیف ردیف توی هال پهن کرده بودیم.منم روی مبل ِ تختخواب بشوووشون(!!!) می خوابیدم.همسری یه بار بهم گفت، توو اون سفر یه روز صبح بیدار شدم و دیدم روی مبل نشستی و داری موهاتو شونه می کنی.اون صحنه همیشه توی ذهنم مونده!

من خیلی به تقدیر اعتقاد داشتم.مخصوصا توی ازدواج خیلی زیاد!یادمه به پویی می گفتم لابد تقدیر اینجوری بوده و اون میگفت تقدیری وجود نداره همش تصمیمایی که خودمون میگیریم...

آره...همه ی زندگی تصمیمهایی ِ که خودمون میگیریم...الکی نباید به اسم تقدیر خودمونو گول بزنیم.

و چیزی که الان فهمیدم اینه که حرف اطرافیان توی ازدواج واستون مهم نباشه...چه تعریف و تمجید کنن چه ایراد بگیرن، بعد چند ماه یادشون میره و در نهایت این شمایین که یه عمر باید زندگی کنین...البته پدر و مادر شامل اطرافیان نیستن و حسابشون سواست، و باید راضی باشن...ولی ولی ولی آدم باید یادش باشه که این شمایین که قراره کنار همسرتون پیر بشین و دیگران مهم نیستن...



44 تیر ماهی های دوست داشتنی ِ من

آقای پدر و ندو و همسر جان هر سه متولد تیرماه هستن.خیلی زیاد هم اخلاقاشون شبیه هم هستش.

همسر مثه جوونیای ی پدره..یادمه هر وقت پدری حقوق میگرفت میرفت یه ست کامل لباس واس خودش میگرفت و میومد خونه:))

همسر هم همینطوره.محاله هر ماه یه بخش از حقوقشو خرج لباس خریدن نکنه و جفتشونم روی لباس پوشیدن و عطر زدن حساسن.

جفتشونم فقط سلیقه خودشونو توی خرید قبول دارن.

جفتشونم دست فرمونشون عالیه.یکی از چیزهای زکزکیه همسری واسه من دست فرمونشه.عاشق پارک دوبل کردناشم:)) 

 قبلا با همسری رفته بودیم سفر.و تنها کسی که پدر باهاش مسافرت ِ ماشینی کرد و ازش راضی بود همسری بود.چون شدیدا اخلاق جاده ایشونم مثه همه.

یا مثلا هر سه تای این تیرماهی های عزیزِ دل ِ من به بو خیلی حساسن.یعنی خیلی ها.از اینکه بوی سرخ کردن غذا توی خونه باشه خوششون نمیاد.تا در خونه رو باز کنن اولین حرف هر سه تاشون اینه که بو میاد:))

و همینطور به بوی کرم مرطوب کننده!کافیه مثلا صبح به دستات کرم مرطوب کننده زده باشی و ظهر بری و نونهایی که پدرجان خریده رو ازش بگیری!همونجا بهت میگه دستات بو کرم میده به مامانت بگو بیاد!

و هر سه تاشونم دچار بیماری اضطراب هستن!همسر اصلا نشون نمیده ولی قشنگ متوجه میشم واسه یه سری مسائل چقد استرسی میشه و معده ش میریزه بهم!

جالبترینشون این بود که پدرم از اسمهای گلرخ و ماهرخ خیلی خوشش میاد.اسم منو ندو رو هم میخواسته گلرخ و ماهرخ بزاره!بعد اسم مورد علاقه ی همسری هم گلرخه:)) و پسر هم شاهرخ...یعنی خدایا به من رحم کن!

43 ...سراسر مه گرفته...

امشب باهاش حرف زدم.ظهری پیام داد که بیدار شدم و میرم دوش.بعد هم با دوتا از همکارا میرم بیرون.دیگه رفت تا شب...بهش گفتم هر وقت بیکار بودی بگو حرف بزنیم.گفت راجع به چی؟گفتم نترس..راجع به خودمون...حرف زدیم یکم.گفتم رابطه مون هنوز خیلی سطحیه و من احساس صمیمیت رو ندارم هنوز.خب ما به اسم زن و شوهری فقط یه ماه پیش هم بودیم...گرچه فکر می کنم بهونه س...فکر می کنم اون جرقه ِ هنوز زده نشده بینمون.میگه خب مث شهرزاد و قباد یکم وقت میبره.ما هم وقت زیاد داریم!

خیلی تووداره.اصن نمی تونم عمیق بشناسمش.دلیلشم اینه که مدام در حال مسخره بازی در آوردنه!ولی حرف زدیم.خیلی زیاد و همین خوبه.این مدت خیلی کم حرفیدیم.بهم گفت تو خیلی باجنبه ای و هرچیزی سریع بهت برنمیخوره.

ولی خودم فکر می کردم خیلی زودرنج باشم.ولی نیستم انگار.

بعد میگه از اینکه وسط حرف زدن یهو غیبت میزنه اعصابم خورد میشه:))

آخه یه چیزی میگی که دیگه جوابی نداره.و منم اون لحظه حرفی ندارم بزنم.خب چیزی نمیگم !

تمام عضلات مبارکم گرفته و این حاصل تلاش های من در باشگاه می باشد.دیروز خیلی سخت تمرین کردم.شرشر عرق ریختم ها.و نتیجه ش هم این شد که شبش پریود شدم.حالا تا شنبه نمیشه برم باشگاه.

قبل عقد پدرشوهر یه حرفی مطرح کرد که من خیلی ناراحت شدم.مخاطبش هم من نبودم.یه حرف مسخره زد.به بابام گفت نمیشه الان واسه نادو کم بزارین چون ملت میگن حالا دیگه از پس خرج عقد این دختر دومیش برنیومد.خب آخه این حرفیه که آدم بزنه؟من این حرفش خیلی به دلم موند.امشب بحث به یه جایی رفت که این حرفو مطرح کردم.گله نکردم ولی گفتم عمو موقع عقد همچین عقیده ای داشت و اینها....

بعد خودش در کمال ادب و احترام گفت آره منظورشو درست نرسوند و در کل حرف ِ تخمی زد!!!!:))

به باباشون توی جمع خیلی احترام میزارن و باباشونم همیشه در حال تعریف کردن از پسراشه.ولی می دونم دلش با باباش صاف نیست.

خدارو شکر می کنم پدر و مادرم اینقدر خوبن.هر کس دیگه ای بود با رفتارای این عمو جان کلی جنجال می تونست به پا کنه یا لجبازی در بیاره.ولی مامان و بابا همیشه طرف صلح و آرامشن و دنبال این نیستن که آشوب به پا کنن.

وقتی بقیه رو میبینم به این نتیجه میرسم که آرامش توی ازدواجمو مدیون اونام نه خودم!

هوا امشب یه مه آلود قشنگ و خوفناکی شده.واقعا زیباست....منم از سر شب درگیر اینم که کلمه ی اول این مصرع یادم بیاد!

پ.ن:*بیابان را سراسر مه گرفته

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است....

42

من بسیار خوشبختم؟؟

اشتباه کردم.

41 دوستان ِ خوشحال ِ ناشناخته!

یه بار توو سالن دانشگاه بودیم، به آرزوی خسته (که الان با تمام خستگیهایی که داشت مادر شده!) گفتم اگه من پسر بودم و میخواستم به یکی از دخترای اینجا پیشنهاد بدم به این دختره میگفتم! این دختره رو اون موقع نمی شناختم.فقط به نظرم خیلی خوشحال و رله و شاد و خودمونی میومد.از این شل و ولایی که آرایش کم می کنن با موهای ژولی پولی  و کوله و هدفن به گوش.از این تیریپ ها!

خلاصه ترم بعد زدو باهاش درس بتن داشتم.با استاد سخت گیر و گندمون! خیلی استاد سختگیری بود.از اینایی که هر هفته ازت تحقیق میخوان و سوال می پرسنو می برد براش مساله حل کنی.استاد به من و اون دختره بسیار گیر میداد.یکی در میون من و اونو می برد پای تخته که مساله حل کنیم.بسی پدرمون رو در آورد.و صد البته نمرات خوبی بهمون داد :دی

توی اون کلاس باهم در حد اینکه جزوه بگیر و اینا دوست شدیم.دختر خوشحالی بود و بعد فهمیدم از بچه های تئاتره.همین که فهمیدم به ارشاد رفت و آمد داره دیگه از چشمم افتاد. با اینکه اصن من باهاش احساس صمیمیت نمیکردم اما اون خیلی خوشحال و صمیمی بود.در حد دوستای چندین ساله!

الان دیدم توی ایمو پیام داده نادوووو جوووون چطووووری؟ جوابشو دادمو اینا.بعد پیام داد کجایی تو دختر؟

بعد من موندم که واااه! یعنی چی کجایی تو دختر؟! انگار قبل این رفیق گرمابه بودیم!و هر روز جویای حال هم !ملت خوشحالن ها!

همین مونده اینم بیاد از بی معرفتی من گله کنه:))

من خودم از چندین تا دوست صمیمی که دارم در حال فرار هستم.خوشم میاد دوستامم موجودات ِ سمجی هستن.منم که کلا بیماری روانی ِ مردم گریزی دارم.حال نمی کنم کسی باهام صمیمی بشه.خیلی وحشیم!:))