گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۷۱

کاش مثلا خانمها روز زن یه لطف در حق همدیگه میکردن و هی از هم  نمیپرسیدن کادو چییی گرفتی؟

کوفت گرفتیم.

فردا باز همه اجور پجورای فامیل جمع میشن خونه ی مادربزرگ جان که مثلا جشن بگیرن.ولی هر سال یکی از مزخرفترین مهمونی ها همین مهمونی  روز مادر هست.همیشه یه عده سر افکنده و ناراحت میشن یه عده هم فیس و افاده میان

خدا فردا رو بخیر بگذرونه.

بعد زرت زرت فقط آقا تبریک روز مادر گذاشته اینجا و اونجاش.زن بدبختم که هیچی‌.هی بابا.کادو نخواستیم،حداقل آدم که حسابمون کنین.

بدم میااااد از این مناسبتا.

پ.ن: هی میگه دیییگه نمیزارم کسی واسه من برنامه ریزی کنه،ولی حتی واسه تایم بازار رفتنشم مامانش یه نظر میده و همون میشه تصمیمش.

برای مثال شب اولی که رسید،خونه ی خودشون شام خورد و گفت واسه خواب بریم خونه ی شما که من خاله و عمو رو ببینم.من گفتم اگه خسته ای همینجا بمون،صبح میریم.گفت نننننه امشب میریم.از من اصرار از آقا انکار،بعد مامانش یه بار گفت شب همینجا بمونین،خسته ای و کجا میریو صبح برو.به ثانیه نکشید که گفت باشه‌.منم که تپه گه!

خدارو شکر که دوریم.

پ ن۲:  به همه ی این شرایط عصبی بودن دوران پریودی رو هم اضافه کنین و تصورش رو بکنین که چه حجم عظیمی از خشم در من شکل گرفته!

۱۷۰

یه هفته س اومدم دیار خودمون.قراردادم با شرکت با موفقیت تموم شد.اصن دوست نداشتن من برم.هی اصراار که بمون،ساعت کاریشو برات کم میکنیم و ال و بل...ولی همسر پاشو توی یه کفش کرده که نمیخوام دیگه اینجا بری سر کار.یه مشکل دیگه ای هم که بود دروغگو بودن رییسمون بود.خیلی زیاد و راحت دروغ میگفت و فکر میکرد زرنگه و مدام دوست داشت با همه درگیر باشه.

خلاصه اینجوریا.

منم یه هفته بعد تموم شدن قراردادم بلیط گرفتم اومدم پیش ننه بابا.

دلم واس همسری خیلی تنگ میشه. هرجا هستیم دلمون باید تنگ یکی باشه.

مامان اینا هم خونه قبلیمونو فروختن و خونه جدید گرفتن.خیلی غصه خوردم که توی اسباب کشیشون نبودم.

معضل تنهایی اومدن هم اینه که فامیل همسر انتظار دارن یه روز در میون بری پیششون.ولی من تنها اومدم که بیشتر اینور باشم.حالا همسری که بیاد دو روز این وریم دو روز اونور.

مامان بزرگ جان هم مریض بودن این هفته ومدام از همه گله میکنن.چقد آدمای پیر دل نازک میشن واقعا.داستان داره که اصن حوصله ندارم تعریف کنم.

بعد اون شب پدر شوهر زنگ زده بهم که با برادرشوهر صحبت کنم ببینم کیو دوست داره بریم عید نامزدشون کنیم.

برادر شوهر هم دختر عمه ش رو دوست داره.منم خوووشحال که بریم زن بگیریم براش که اینا با عروس جدید سرگرم باشن و من فراموش بشم.ولی نشد که بشه.مادرشوهر مخالفه و میگه الان زوووده.ای بابا ای بابا.

بااااز من بیکار شدم و شبها بی خواب.


خستمممممه

موقعیت سوار ون،اتوبان همت،ترافیک بسیار سنگین.هوا مه آلود!

باورم نمیشه که دو ماهه دارم میرم سرکار.فکر میکردم طاقت نیارم.ولی الان دلم واسه کارم تنگ هم میشه.

محیط های کاری که غالبا خیلی مزخرف هستن ولی سختیش واسه روساست فکر کنم.

جدیدا همکارای بخش ما هم دارن زیاد میشن.بچه های خوبین.

ولی از اونور زندگیمون خیلی مسخره شده.وقتی بهم میرسیم واقعا خسته هستیم.فقط‌دوست داریم هر کدوم یه جا ولو بشیم.به بدبختی یه شامی درست میکنم و میخوریمو بیهوش میشیم.

رسما ۴-۵ ساعت در روز بیشتر همو نمیبینیم دیگه.

توی شرکت هم یکی از پسرای اون بخش عاشق ما شده‌.اون روز اومده توی اتاقم براش بیمه عمر توضیح بدم و گفت برام یه فرم بنویسین شما.حالا تا قبل این فرم زدن هی اینو میدیدمش ها.ولی حتی سلام علیک هم نداشتیم.چون فکر نمیکردم اصن توی شرکت ما کارمند باشه:دی

فردا عصرش آقا رفته پیش مدیرمون راجع من صحبت کرده که شمارمو بگیره.بعد که پرسیده خانم فلانی مجرد هستن؟توو دهنی خورده.نمیدونم چرا اینا هیچ توجهی به حلقه ی توی دست آدم نمیکنن!

بعد مدیرمون میگه بعضیا رو باید خفه کرد.خوبه که تو اصن با اینا برخوردی هم نداشتی!

دیگه به این نتیجه رسیدیم حتی اگه جواب سلام بعضیارو هم ندی بازم روشون کم نمیشه.

دیگه امروز منو میدید خجالت میکشید سلام بده بیچاره‌.ملت خل شدن ها.

دیگه رفتم این داستان رو واس همسری تعریف کردم و کلی غش غش خندیدم،چون به نظرم خنده دار بود.بعد دیدم همسری غضب ناک شده و میگه نه مثل اینکه لازم شد من بیام این شرکتتون یه سری بزنم.دیگه دارم قاطی میکنم!:دی

إ فکر کنم نزدیک شدیم.

راستی مهتا جان در اسرع وقت میام سراغت.ببخشید بخدا خیلی خسته مممممم.


۱۶۸ ژانریلازیون

اول اینکه سه تا شنبه س که دارم میرم سرکار‌.

عالی نیست اما بد هم نیست.

چون فعلا موقتی هست زیاد خودمو تحت فشار حس نمیکنم.

در حال کسب تجربه هستم و دقیقا کارهایی رو باید انجام بدم که یه عمر ازشون فرار میکردم.حالا که با موفقیت انجامشون میدم حس رضایت و خشنودی بهم دست میده.

دوم اینکه دارم طعم شیرین بیهوش شدن رو هم تجربه میکنم.دیگه قبل خواب لازم نیست سه ساعت جون بکنم که خوابم ببره.راحت بعد از نهایت یه ربع بیهوش میشم.

دوتا ژانر دارم براتون...

یکی ژانر مسافرای ون که کل مسیر با گوشی بلند بلند صحبت میکنن.

دو ژانر کسایی که توی بیمه نامه عمرشون،قسمت ذی نفع رو میزنن وراث قانونی...اینا خیلی تنهان به نظرم!نمیدونم چرا همچین حسی بهم دست میده.

خسسسسته میرسم خونه و باید تا ۱۲ شب جنازمو به زور بکشم اینور اونور.اصنم دوست ندارم بگم خسسستم.چون به نظرم آدم یا کاری رو نمیکنه یا اگه میکنه غرغر نکنه.

از شنبه ی بعد تعطیلات پراکنده ی شیرین بسی سرمون شلوغ میشه‌.

چه حس خوبی هست توو محیط کار بدونن متاهلی.همینجور جاها به درد میخوره انگار:دی

۱۶۷ حالا من چی بپوشم؟!

دیروز رفتیم واسه مصاحبه.مسیرش به اون سختی که فکر میکردم نبود‌.البته پنجشنبه بود و ترافیک نبود.خلاصه خانمه یه سری حرفهای غیرمرتبط با خاله م زد و گفت از شنبه منتظرتون باشیم؟گفتم انشالله!

حالا ناهار فردامونو توو ظرف کشیدم.لباسامو اتو کردم.فعلا  استرس کمی دارم که سعی میکنم بهش فکر نکنم.از اینکه نقش زن کارمند رو دارن بهم میدن هم خوشم میاد.خیلی سرم شلووغ خواهد شد و باید خودمو با شرایط وفق بدم.پریود هم شدم و هیییچ وقت به این اندازه از دیدن خون خوشحال نشده بودم.

دوباره داره دلم واسه هلنو تنگ میشه.کلا دچار حس دل تنگی شدم.

دوست دارم زودتر صبح بشه و فکر و خیالا تموم بشه.وااالا.

۱۶۶ جاب جاب

پریروز خاله مسج داد که برات توو شرکت بیمه کار پیدا کردم‌.حالا پنجشنبه قراره بریم صحبت کنیم ببینیم چجوریه.

مسیرش تقریبا دووره و اگه ترافیک نباشه نیم ساعت طول میکشه که همیشه ترافیک هست.

ساعت کاریشم ۹صبح تا ۶ عصره.به عبارتی تا برسم خونه میشه ۷:۳۰-۸.به عبارتی نموده میشم ولی عزممو جزم کردم که برم.

هنوووز پریود نشدم.خدایا میشه بسه؟اصصصن شوخی بانمکی نیستاااا.

یه هفته ای میشه که شرکت همسرجان ناهار نمیده.یعنی میده ولی اینا انصراف دادن.هر شب باید غذا درست کنم اونم غذاهای پدر مادر دااار.بعد حس مادرانه بهم دست میده که واسه بچه هاشون خوراکی میزاررن!هی به همسرجان میگم از اینا هم بزارم؟میوه بزارم؟ترشی؟خیارشور؟سالاد؟در همین راستا همسرجان بی تربیت میگه بخدا اونجا همه چیز داریم فقط غذا بزاار.ولی نمیدونم چرا اینو با حالت گریه میگه!

چیکااار کنم پریود شم؟؟؟هی میخوام بهش توجه نکنم هی نمیشه!مرسی اه!

۱۶۵ دلم تنها،تنهاااا دلمممم

دیروز که ۸صبح بیدار شدم،دیگه خوابم نبرد‌‌.اصن روزایی که زود بیدار میشم خیلی سخت میگذره برام.

غذا میخواستم خورش بامیه بزارم که دیدم گوشت خورشی نداریم و ماهیچه داریم.فکر کنم بالغ بر یه ساله این ماهیچه ها توو فریزره!هی میخواستم درستشون کنم هی تواناییشو در خودم نمیدیدم.ولی از اونجایی که بعد مهمونی شام اعتماد به نفسم رفته بالا دیگه دیروز ماهیچه گذاشتم اصن باقلوا.یعنی وای وای:دی

صبحی هم توو گروه فامیلی خاله م خطاب به اون خاله م نوشته بود که وااای بیا که از هنرای عروست هرچی بگم کم گفتم،حس میکردی رفتی خونه کوکب خانم!:))

بله،من کوکب خانم هستم،کوکب خانم زن پاکیزه ای بود!

چقدم غذاها این مدلی راحته بخدا.همه چیو میریزی توو دیگ میزاری بپزه،هی مجبور نیستی بالای گاز وایسی.

دیگه غذام رو بار بود و نشستم به فیلم دیدن.فیلم miss u already.اینقد غم انگیییز بود‌.زندگی دوتا دوست صمیمی بود که شوهر و بچه داشتن.بعد یکیشون سرطان سینه گرفت.اینقد گریههه کردم.از یه طرف دلم دوستمو میخواست از یه طرف واس اون زنه!

خلاصه که تا پاسی از شب این حس تنهایی منو خفه کرد.عصری خیلی یهووییی و خودجوش دوستم زنگ زد!بالغ بر یک ساعت و نیم باهم حرف زدیم:)

همسرجان هم که بعد شرکت رفت استخر و آرایشگاه،خسته و کوفته ساعت ۸ اومد. دیگه براش غذا کشیدم خورد و جلوی تی وی رفت توو خلسه!

۹:۳۰بیدار شد که این سریال مسخره ی هشت و نیم رو ببینه.

بعد سریال باز گفت خسته م میرم بخوابم.

نخوابییید که،با گوشیش ور میرفت.یعنی بدترین خصلت همسر همینه،در همه حال تا کمر توو گوشیشه.من نمیدونم این سه تا برادر چققققد حرف دارن مگه!انششالله زووودتر جفتشون زن بگیرن!برادر شوهر کوچیکه هم چهارشنبه بلیط گرفته داره میاد.یعنی فکر کنم همسر براش بلیط گرفت.این برادر همسرو دووست دارم.باهتش راحتم.برادر وسطی یکم حساسه و اخلاقاش به پدرشون رفته.هی باید مواظب باشی چیزی بهشون برنخوره.

خلاصه رفتم توو تخت،یهو بغضی شدم شدییییید.هی جلوی خودمو گرفتم،هی گرفتم دیدم نه نمیشه.

از اونور دو هفته س پریودم عقب افتاده.خیلی عصبیم کرده.دیشب بی بی چک هم گذاشتم و منفی بود.

خلاصه یهووو توو بغل همسرو بودم که اشکام رییخت،اونم هی کرم میریخت و چرت و پرت میگفتم.دیدم دیگه نمیتونم کنترل کنم.پاشدم چهارزانو رو تخت نشستم گفتم مننن میخوااام گریه کنم!!دیگه قاطی ادابازیای همسر یه نیم ساعت های های گریه کردم.خوشم میاد همسر گیر نمیده که چرا گریه میییکنیییی چی شدددده؟خودش میدونه چرا! بعد هم شروع میکنه مسخره بازی.کلا زن و شوهر چیزخلی هستیم.واسه شفای عاجلمون دعا کنین دوستان!

۱۶۴ شام بازی

امشب  بالاخره خاله اینارو واسه شام دعوت کردم.از صبح نموده شدم.در این مواقع به هییییچ عنوان هم روی شوهراتون حساب باز نکنین ها.

آقا ساعت سه از خواب بیدار شده،بعد هم رفته دوتا خرید کرده اومده،تمام.نشسته پای گوشیش.

دیدم نخیییر اصن نمیخواد بگه کاری چیزی نداری؟دیگه گفتم ماست و خیارا با شماست ها.نزدیک به یه ساعت هم طول کشید که دست به کار بشه و من هی حرص میخوردم که دیر شد!

غذاها بسی خوشمزه.یه بار قبلا سوپ پخته بودم و فقط مزه آب میداد.

خب به نظرم فلسفه ی سوپ اینه که هرچی دم دستت اومد بریزی توو دیگ و بزاری بپزه.

دیگه این دفعه با کلی سرچ و اینا سوپ درست کردم و چقد خوشمزه شده بودها.بقرعااااان!

دیگه راضی بودم از خودم.و انگار الان یه کوه از رو دوشم برداشتن!

حالا من از صبح بدو بدو داشتم،شب قبلشم خوب نخوابیدم ولی الان ساعت ۳:۳۶ نیمه شبه و من خوابم نمیبره.اما همسرجا اییییقد راحت خوابش برد که نگو..حسودیم میشه به این خصلتش.

بعد رفتم کلی از این قالبهای جینگوله مستون هم گرفتم،همه چیمو قالب زده بودم.جو تزیین گرفته بود منو اصن اوووو...

کلا دارم خیلی هنرامو پخش و پلا میکنم!!

ولی میرزاقاسمیم ترش شده بود!تقصیر من چیه خب،گوجه هاش ترش بود.نتیجه ی اینه که هیچ وقت عادت ندارم غذامو تست کنم.همچین تپل به گندایی که میزنم اطمینان دارم و تست مست ندارم.

آخر شب هم کلی غذا اضافه اومد و همسرجان یهو حس انسان دوستانش گل کرد گفت وایسا زنگ بزنم موسسه فلان میان غذا اضافیارو میبرن.زنگ زد ولی کسی جواب نداد.خلاصه خودمون غذاهارو ریختیم توو ظرف یک بار مصرف بردیم واس بچه های پشت چراغ قرمزی!غذامونم اصراف نشد و دلمونم نسوخت بلکی خیلی هم خوشحال کننده بود.

یه دنیا ظرف کثیف توو آشپزخونه ست و همه چیو همونجوری که بوده رها کردم واسه فردا.

چجوری خانما مهمونیهای بالای ۱۰-۲۰نفر رو هندل میکنن؟نه واقعا چجوری؟من واس شیش نفر که دوتاشونم خودمون بودیم کشتم خودمو،دیگه فکر کن تعداد بالا چی بشه،فقط بشینم وسط خونه بزنم توو سرم!

۱۶۳ اروند

خب امشب سه شنبه ست و ما رفتیم سینما.

فیلم اروند خیلی قشنگ بود.اینقد بغض کردم که دیگه آخرش اشکام همینجوری میریخت.یه آقایی هم کنارم نشسته بود طفلی اونم کلی گریه کرد.

فیلم که تموم شد،چراغارو هم که روشن کردن،بازم همه نشسته بودن سرجاشون.آخر فیلم واقعا متأثر کننده بود.

برین ببین،زیاد ریمیل نزنین،دستمال کاغذی هم ببرین.

۱۶۲ how lax

وقتی روی مبل سبزکم،چایی به دست ولو میشم و از خونه ی تمیزم لذت می برم...آخیش.

و بهتر از اون اینکه مجبور نیستم فکر کنم شام چی بپزم.

همسرجان مارو به صرف شام بیرون دعوت کردن و هوو فنسیی!

این لذتها رو فقط خانمها میتونن درک کنن

۱۶۱ خونه خوبه خووونه....!

بلاخره غول دو شاخ زندگی رو شکوندم و کارای اداری گرفتن مدرک رو تموم کردم.

دیشب خونه مادرشوهری اینا خوابیدیم.یعنی کلی بدجنس بازی و بیشعور بازی در آوردیم و سه شب متوالی خونه ی مامانم اینایاااا بودیم.خب ...

این چند خط بالا رو حدود دو هفته پیش نوشته بودم و الان به هیچ عنوان یادم نمیاد بعد از خب چی‌میخواستم  بنویسم!

در کل سفر خوبی بود.حالا بعد مدتها برگشتیم به روال عادی زندگی.

نمیدونم چرا همه غصه ی مارو میخورن که چجوری با یه حقوق میخوایم زندگی کنیم!ما که داریم به راحتی زندگی میکنیم.یعنی عجیبه که راحت زندگی میکنیم؟مشکل از ماست؟

از یه طرف دوست ندارم به چشم یه بی مصرف بهم نیگاه کنن،اونم با وجود زحمتهایی که زنای خونه دار میکشن و به چشم هیچ کس نمیاد،از یه طرف هم میترسم برم سر کار.ولی امییدوارم یه کار راحت و خوووب گیرم بیاد بگووو انشالله!

دو ماه دیگه توو خونه بمونم تبدیل به یه زن وسواسی میشم که همش در حال بشور و بسااابه.

یه اعتراف هم بکنم،خوشحالم از اینکه توی غربت هستیم.تنهایی و دیدارهای هر از چند گاه رو ترجیح میدم.بله!