گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۵۹

حس میکنم یه نوع اختلال شخصیتی دارم و باید برم درمان بشم.حس میکنم این چیزای ریز و مسخره که داره اذیتم میکنه اونقدا هم مهم نیستن.اما بازم نمیتونم خودمو کنترل کنم و به رفتارم مسلط باشم.

از اینکه همسرو اینقد هنوز وابسته به مادرشه اذیت میشم.

از اینکه حرف مادرش به حرف من ارجحیت داره.

مثلا در جریان مهمان اومدن وقتی من نیستم...من گفتم وقتی خانم خونه نیست،درست نیست مهمون دعوت میکنین.اونم کسایی که من باهاشون رودربایستی دارم.ولی بازم کار خودشونو کردن.

از دیروز که من اومدم یه مهمون ناهار و یه مهمون واس شام داشتن.جالبه که با کلی اصرار مهمونارو نگه هم میدارن.

اذیت میشم از اینجور رفتارا و مدام حرص میخورم.

از اونور هروقت باهم میریم بیرون حس میکنم بیشتر حواسش به بقیه ست تا من.اگه من بزارم برم یه وری دنبال من نمیاد.میره دنبال مامانش.

یه بار باهم رفتیم بالش گرفتیم.این سری که مهمونا اومدن بالش کم بود و من از همونا دوتا دیگه گرفتم.مادرشوهر اول گفت این بالشتاش خوب نیست که.ولی من خریدم.با توجه به قیمتش و اینکه بالشت کم داشتیم و جایی بجز اونجا نزدیک خونه نبود،خریدمشون.

شب یکی از اون بالشا به مادرشوهرو رسیده بود.بعد دیدم همسرو بالش تختمونو برداشت برد واسه مامانش و بالش اونو گرفت و هی غر زد که این چه بالشتیه و منم از اینا متنفرم.برادر شوهرو ولی میگفت خیلی بالشای باحالین و کلی عاشقشون شده بود.

بعد هم من بهش گفتم حالا اون روزی که باخودت رفتیم گرفتیم که خوب بود حالا بد شد؟

شب آخر هم بود.بعد هم بدون اینکه بغلم کنه گرفت خوابید.

منم حالا نمیدونم باید به خودم حق بدم از این کاراشون عصبانی و ناراحت باشم یا بیخیالی طی کنم.

از اونور پدرشوهر ساعت ۴:۳۰ دیروز صبح زنگ زده بود بپرسه رسیدیم یا نه.خب ما ساعت ۳ رسیده بودیم و وقتی زنگ زدبودمن خواب بودم.

بعد صبح مادرشوهر مسج زده که عموت زنگ زده جواب ندادی بهش زنگ بزن که ناراحت نشه.

انگار من خودم نمیدونم باید چیکار کنم یا نکنم.

با این حال زنگ زدم بهش.دیدم مادرشوهرو جواب داد و گفت داره با خواهرش صحبت میکنه و منم گفتم باشه پس سلام برسونین و قطع کردم.

خوشم نمیاد از اینکه بهم بگن چیکار کنم یا نکنم که کسی ناراحت بشه یا نشه.

عصری مامان بزرگم اومد.گفت اینا چی هر روز هر روز پا میشن میان اونجا.نمیزارن شما زندگیتونو بکنین و از دستشون شاکی بود.

من با اومدن مهمون مشکلی ندارم‌.ولی وقتی طولانی میشه،اذیت میشم.

خیلی بی حوصله شدم.حوصله ی هیچکی و حتی همسرو رو هم ندارم.حوصله حرف زدن باهاشو ندارم.

حوصله روابط زورکی با آدمارو ندارم.همش گوشیمو خاموش میکنم.از فردا هم میزارمش توی مایکروفر که بگه مشترک مورد نظر مرده.

نظرات 5 + ارسال نظر
زهرای سعید یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 10:37 http://Love-h-somuch.blogfa.com

حق داری واقعا منم اصلا اعصاب مهمونای طولانی مدت رو ندارم :-(

سپی شنبه 10 مهر 1395 ساعت 00:51

حق داری خیلی زیاد
تو روح این ادمای رو اعصاب

ندا جمعه 9 مهر 1395 ساعت 20:44 http://www.lovemiracle.blogfa.com

وای اینطوری خیلی بده عزیزم،ایشالله ک درست بشه رفتار همسرت
منم خیلی بدم میاد بهم بگن چیکار بکن چیکار کن ک البته طبیعیه خب
بنظرم کاملا جدی ب همسرت حرف بزن

ایشالله
گرچه به نظر نمیاد درست بشه.دعا میکنم بیشتر و بدتر نشه فقط!

فروغ جمعه 9 مهر 1395 ساعت 20:41

عزیزم به نظر منم حق داری دلخور بشی. اصلا نشونه مشکل داشتن شما نیست.
ولی عاشق مامان بودن هم منافاتی با ازدواج نداره. به نظر بیشتر با مهارت های ارتباط باید مرتبط باشه.
مساله ی قابل حلیه. باید بهشون عنوان کنی که این مهارتشون رو تقویت کنند.

همش فکر میکنم من الکی حساسم.
اره باید یه جوور خوبی بهش بگم

روزهای خوب جمعه 9 مهر 1395 ساعت 16:07

حق داری ناراحت باشی
من بودم حتما این قضیه رو درستش میکردم.
میدونی اگه جلو مردا زیاد کوتاه بیای مجبوری تا اخر عمر هرجور که اونا بخوان زندگی کنی. چون مردهای کشور ما یه جورایی مرد سالارن

من حرفمو بهش میزنم ولی کو گوووش شنوا!نمیدونم اینا که اینقد عاشق مادراشون بودن ازدواج کردنشون دیگه چیه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.