خسته م.نزدیک یک ماهه مهمون داری میکنم فقط.سه هفته اول خوش گذشت،مهمونامونم داداشامون بودن البته.ولی خب نمیشه به مهمون هی غذای حاضری بدی.حالا اونا به کنارالان سه روزه مادرشوهرو اینا اومدن.
خیلی خستگی به تن آدم میمونه.از یه ور همسرو شاکی میشه چرا غذا درست نمیکنی و ال و بل،از اونور چون پدرشوهر بسیاااااار بدغذا تشریف دارن،مادر شوهر میترسه بزاره من آشپزی کنم.فکر میکنه دستپختم خوب نیست.امروز عدس پلو درست کردم،واس ناهار خوردن.بعد کلی اضافه موند.چون مادرشوهر گفت زیادتر درست کن که واس شام هم بمونه.شب که از بیرون برگشتیم گفت مرغ بزارم واس پدرشوهرت که عدس پلو نمیخوره.خب منم صبح اول بهش گفتم مرغ بزارم؟گفت نه عدس پلو بزار.خب چرااا؟بعدشم اومده میگه نگی مرغارو من درست کردم.گفتم تو درست کردی،لو ندی.میدونم خواسته مهربونی کنه که منو واس پدر شوهر عزیز کنه.ولی یعنی اینقد دستپختم بده؟؟
داداشم که رفته بود پیش مامان اینا کلی تعریف کرده بود.نمیدونم والا.موندم این وسط.بزار خودشون آشپزی کنن اگه اینجوری راحتترن.همسرو هم دیگه حق اعتراض نداره.
از اونورم بهش میگم واس ناها ر فردات چی بزارم؟میگه دستپخت مامانم هست بعد بیام دستپخت تورو بخورم؟!به شوخی البته.
به تخم گل پسرم.منم دیگه غذا درست نمیکنم حالا که کسی میل نمیکنه دستپختمو!
یه مدته علاقه مو به همسرو از دست دادم.حوصله مسخره بازی هاشو ندارم.
حوصله هیچی ندارم.دلم میخواد چندروز تنها باشم.
منم خستم خسته ی خسته اما زندگی میکنم حوصله هیچیو ندارم اما تحمل میکنم تنهایی خیلی بهتره از شلوغه ب نظرم ب همسرت بگو شاید حل کنه
