قرار داد بستیم و تمام!صاحبخونمون هم خیلی مرد باحال و رله ای بود.پنجاه تومنم بهمون تخفیف داد و گفت تا هر وقت دوست داشتین بشینین.خیلی هم پولدار بودنا.خدا بیشترش کنه!
اینم از این.
میریم مرحله ی بعدی...
دیروز با خاله و شوهرخاله رفتیم خونه رو دیدیم.خاله که کلی خوشش اومد و بیشتر از این بابت خوشحال بود که تقریبا خونه هامون نزدیک هم شد و دسترسیش خیلی راحته.
شوهرخاله به نکته ی ظریفی اشاره کرد و فکر کنم نقطه ضعف خونه سیستم سرمایشش باشه.که دیگه یه خاکی به سرمون میریزیم.
حالا فعلا به املاکی بیعانه دادیم و قولنامه موند واسه سه شنبه که صاحبخونه از شهرستان بیاد.حالا من هی میترسم که دبه در کنه و ایستیریس(اضطراب)دارم!
و خیلی خوشحالم چون مامانمو خواهرو و بچه خواهرو مادرشوهرو هم جمعه میان پیشمون.هنوووز هیچی وسیله جمع نکردیم.خیلی چیزارو با خودمون نمیبریم و زیاد وسیله مسیله نیست که جمع کنم خب!
الانم یه گندی زدم و اومدم اینجا خیلی آروم نشستم و سوت میزنم که گندش در نیاد!با اسکاچ افتاده بودم به جون یخچال همسرجان،هی سابیدم و سابیدم.الان که دقت میکنم میبینیم خیلی زیادی سابوندم گویا.همینجور خط خطای ریز افتاده روش!:))
هیچی هم نداریم که غذا درست کنم و یوهاها.
فکر کنم وسایل برقیمون سیلور بگیرم.از چند نفر پرسیدم و سیلوریا راضی بودن،سفیددارا هم گفتن سیلور بگیر که زود زود کثیف نمیشه!
ولی هنوز واسه رنگ مبلمان و اینا تصمیمی نگرفتم.معتقدم آدم باید توو لحظه تصمیم بگیره!!ووالا!
پنجشنبه ای رفتیم خونه ببینیم باز.سه تا خونه دیدیم که با پولمون جور در میومد و جاشم خوب بود.
رفتیم دو نخ سیگار گرفتیم خیلی جدی دودشون کردیم و تصمیممون رو گرفتیم!بله ما از کله گنده های مافیا هستیم و برای تصمیم گیری نیاز به سیگار و از اینجور ژستا پیدا میکنیم.متاسفانه سیگارش خیلییی چسبید.بماند که من هر دو دیقه همسرو رو میزدم و میگفتم یه وقت سیگاری نشیا!بخدا اگه بدون من سیگار بکشی میرم لوو میدمت!
فردا قراره واسه یه خونه که پسندیدیم بهمون خبر بدن.دعا کنین اوکی بشه که شما هم از شر ناله های من در راستای خونه پیدا کردن راحت بشین.
یکی از عادتهای همسرو اینه که توی ماشین با آهنگ میخونه،البته منم این عادت رو دارم.اما ...اما فکر نکنین همسرجان دقیقا همون شعری رو که خواننده میخونه رو تکرار میکنه...نخیییر.کلا یه شعر دیگه توی همون وزن میگه.یعنی یه چیزایی از خودش در میاره وامصیبتایی!
اگه فردا واسه خونه اوکی بهمون بدن دیگه ۱۶هم اسباب کشی داریم انشاااالله!اسباب کشی که نه،جهازخرون.اسباب همسرو رو میزاریم واسه فروش.
دلم واسه بچه خواهر فسقلم تنگ شده...گریه و بغض...
اینقد فکرمون درگیره این روزا.شبا همش خواب خونه و در و دیوار و پنجره و کابینت میبینیم!
جدیدا هم وقتی میریم املاک گردی واس خودمون کلی خوراکی میبریم. تخمه و پاستیل و هایپ و کیک و....
وسایل برقی سیلور خوبه یا سفید آیا؟
پ.ن:من چرا اینقد افکار پراکنده ای دارم؟!:))
بله من خیلی بی ادبم و از این بابت شرمسارم.اما معتقدم خیلی مودب بودن هم آدم رو تبدیل به یک فرد حوصله سر بر میکند!
حالا دو هفته نشده ما اومدیم ور دل شوهر! مادرشوهرجان گفت من دارم میام که براتون خونه پیدا کنم.من بیام زود خونه پیدا میشه.
نمیدونستم مادرشوهرجان همچین قابلیتهایی دارن که میتونن اعجاز کنن.
اه! حالا اگه بیاد من تمام آسایش و راحتیمو از دست میدم.حالا خونه ی خودمونم نیستیم که بدونم الان زن خونه منم واینا.
سر صبح باید بیدار بشم و هی معذب باشم.
حالا بعد یه ماه که ما دنبال خونه بودیم میخواد بیاد یه روزه خونه پیدا کنه واسمون!بعد هم خونه پیدا بشه هی همه جابشینه بگه من خونه پیدا کردم براشون.دیدین تا من اومدم پیدا شد؟شما که ال شما که بل!
خب وایسا یهو با مامان من بیا دیگه.
بدبختی داریما.میای اینجا چیکار خب؟رانندگی بلدی؟املاکی آشنا داری؟پول داری؟خونه داری بهمون بدی؟
حوصله خودمم ندارم این روزا.
یکی از گه ترین بدبختی های ازدواج اینه که وقتی مهمون میاد برات جایی نداری فرار کنی بری و قائم بشی واس خودت.مجبوری با تموم بی حوصلگیات آدمهارو تحمل کنی.
خدا کنه زودتر برم سرکار،که وقتی اینا بیان چتر بشن من هی اضافه کاری بردارم.
اصن من میگم آخ جون حالا که مامانت داره میاد من برمیگردم خونمون،چون خسته شدم و خیالمم راحته که تو تنها نیستی.والاااا!
صبحی ساعت یک و نیم ظهر با صدای زنگ گوشی بیدار شدم!آخه خاله جان تو نمیدونی عروس خوابالویی داری؟هی کله سحر زنگ میزنی بعد من مجبورم با صدای خوابالوویی بحرفم و آبروم بره!خب عصرا زنگ بزنین قربون صداقت و صراحت کلامتون بشم من!
زنگ زد گفت این همسروت دیوااانه شده؟میخواد کار توی پتروشیمی رو ول کنه برگرده اینجا بره گلخونه بزنه و کشاورزی کنه؟؟ و کلی خندیدیم.
گرچه همسرو خیلی جدی میخواد برنامه بچینه و برگردیم دیار خودمون،ولی خب همه ی برنامه هاش سرمایه های کلون میخواد.
همین حرفی که زده به مادرجانش دیگه غوغایی شده!سریع هم که مادرجان به همه گزارش میده، اول زنگ زده به مادربزرگ جان گفته و بعد به مامان جان من!
حالا کل این تصمیمها در حد حرفها و رویابافی های قبل خوابمون بوده ها!ولی الان همه در جریان هستن.بعد مادربزرگ جان گفته واااویلووو این بچه رو چشم زدن،همه حسودیشو میکنن که سر کار خوبی رفته،دیوونه شده میخواد برگرده؟
خلاصه بساطی شده.
عصری همسرو اومد و یکم دلبری کردیم و بعد بحث خونه شد.یهو گفت بله دیگه تا وقتی افسارو میدیم دست این و اون و خودمون تصمیم نگیریم همین میشه.گفتم من افسار دادم دست کسی؟تو همه چیو زود به همه میگی و کارارو خراب میکنی.بعد گفت به کی گفتم؟گفتم به همه!نگفتم به مامانت،اصولا جلوی آقایون نباید بگین مامانت! زود جبهه میگیرن.
دیگه عصری هم مامانم زنگ زد و گفت شنیدم میخوایین بیاین!
یا خداااا!خوشم میاد مادرهمسرو کلی هم جریانات رو بزرگ میکنه و پر و بال میده.نه اینکه خصوصیت بدی باشه ها،چون بذله گو و بانمکه،و جریانات رو به روش خاص خودش آب و تاب میده
بعد به همسرو گفتم شهر خبردار شده و دارن بهمون میخندن،سعی کن دیگه همه چیو نگیییییی!
باید اعلام کنم که اینجای ماجرا انگار درون ماتحتمون عروسی به پا شد.چون خیلی زیاد منتظر موقعیت مناسبی بودم که بهش بگم همش همه ی جریانات و احساسات و عواطف زندگی رو پیش بقیه نگو.بقیه خب منظورم مامان و داداشاش هستن.نه اینکه جلوی غریبه و آشنا هی از اسرار زندگیموم تعریف کرده باشه!!
خلاصه بهش برخورد.یعنی عصبانی شد.گفت الان به مامان خانم میگم چرا به بقیه گفته!
منم گفتم لازم نکرده با مامانت یکی بدو کنی.خودت سعی کن هرچیزیو نگی.چون به هرحال مامانت به هیچکی نگه همیشه به مامانش و مامان من میگه!
وقتی هم به مامان بزرگ جان بگه یعنی همه ی خاله ها و دایی ها خبردار شدن رفته پی کارش!
امروزهم دنبال خونه نرفتیم.حوصله نداشتیم،رفتیم سانفرانسیسکو،بعد هم رفتیم دور دور،ابی گوش کردیمو خوندیم،کباب بال گرفتیم و آش رشته.
من اصن طرفدار آش رشته و حلیم و این چیزا نیستم.تا الانم هرچی آش رشته از بیرون گرفتیم به نظرم مزه ی افتضاحی میدادن.یعنی محض رضای خدا یه بار یه آشی نخوردیم که واقعا مزه آش رشته بدهههه
شاید واس اینه که آش رشته های مامان پزمون خیلی خیلی خوشمزززس.
اوه یه جریان دیگه هم اتفاق افتاد.شوهرخاله جان به شدت نگران من هستن که برم سرکار.منم میترسم منو ببره سرکار و من اندازه بز بلد نباشم.امروزم خاله به همسرو مسج داده که نادو طراحی آرم و اینا بلده؟! بلد نیستم خب!گرافیستم مگه؟
نمیدونم چطور میشه که بعضی زنها میتونن شوهری رو تحمل کنن که دست روشون بلند میکنه!
من اگه همسرو یه ربع متوالی اخمالو باشه، اصلا نمیتونم تحمل کنم.
امروز یکی رو ماشینش خط انداخته بود و وقتی اومد خونه اعصابش خورد بود از اینکه خونه ی پارکینگ دارگیرمون نمیاد و ...
عصری میگه هیچ وقت تووزندگیم اینقد تحت فشار نبودم.خیلی سخت شده اوضاع.فعلا صاحبخونه تا بیستم مهلت داده،ولی اصن خونه پیدا نمیشه.وقتی هم پیدا میشه با نقشه های افتضاح و نکبتیه.به عنوان یه آدمی که معماری خونده وقتی این خونه های نوساز با همچین نقشه ها و نماهای فجیعی رو میبینم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار.
هرچی هم غذا درست میکنم به نظرم مزخرف میشن.همسرو هی تعریف میکنه ها.اما الکی میگه.میخواد بهم روحیه بده بنده خدا.
دیروز در راستای تقویت روحیه مون خواستیم بریم یکم خرید عروسی بکنیم.باید عرض کنم که هیچی نخریدیم.فقط من یه تاپ خریدم که وقتی میپوشیش انگار نپوشیدیش.خیلی خاص هست و اینها.بله!
روابطم با زندایی کوچیکه بهتر شده.دلیلش هم اینه که نشستیم یکم باهم درددل کردیم.دیگه میخوام سعی کنم راجع به آدما قضاوت بیخودی نکنم.و توو مخم جا کنم که هرکی اختیار زندگی خودش رو داره و رفتار بقیه تا جایی که روی زندگی من تاثیری نداشته باشه بعم مربوط نیست و لازم نیست حرص الکی بخورم.
دو روز دیگه خونه گیرمون نیاد معتاد میشیم.امشب همسرو میگه اعصابم خورده برم دو نخ سیگار بگیرم(میخواست مثلا من باهاش دعوا کنم) منم گفتم چهارنخ بگیر منم بکشم سرم درد میکنه!!!
بعد رفت سوپرمارکت سرکوچمون که آبلیمو و سیگار بگیره که فروشنده باهاش دعوا کرده و همسرو گفته بابا مهمون دارم واس اون میخوام.خلاصه بهش سیگار نداده!!گفته ندارم! بدبختیه داریم ها!!!:))
امروز کلی خوش گذشت بهمون.تا لنگ ظهر خوابیدیم.بعد بیدار شدیم نیمرو مشتی زدیم.عصری هم رفتیم پارک گردی.خوش خوشانمون بود.یه لیست هم از آرزوهامون نوشتیم.که طی ده سال آینده بهشون میرسیم.
یه عذاب وجدان هم دارم سر جریان خونه.اینکه همه یه جورایی تاکیدشون واسه انتخاب خونه،این بود که نادو مهمه،ببین اون از کجا خوشش میاد.خیلی احساس پلیدی میکنم!!
و همچنان ما بی خونه هستیم!دیگه نمیدونم کی قراره پیدا بشه!
شب یهو صدای آژیر ماشین اومد.همسرو خیلی جدی گفت فکر کنم ماشین ما باشه.منم مث این خنگولا پریدم برم از بالکن ببینم جریان چیه،یهو وسط راه یادم افتاد که ماشینمون دزدگیر نداره اصن!تا اینو به همسرو گفتم مرد از خنده.میگه فدات شم که با این خنگولیات مایه نشاطی!!:|
حالا از سر شب هی همو نیگاه میکنیم هی دو ساعت غش غش میخندیم.منو کشت اینقد که چلوووند!
دیشب مدام خوابهای وحشتناک میدیدم.
همش هم خواب شهر زامبی هارو میبینم.خواب دیدم توی یه شهر که همه فکر میکردن زامبی هستن زندگی میکنم.بعد یه زن روی ویلچر اومد توو شهر و میخواست اینارو نابود کنه.یهو همشون بهش حمله کردن،ولی زنه ازشون نمیترسید و میگفت شما هیچ نیرویی ندارین و زامبی نیستین و با وحشت به من نگاه میکرد و من فهمیدم فقط من اون نیرو رو دارم و بهش حمله کردم،تا اومدم گااازش بگیرم از خواب پریدم.ترسیدم خیلی.از اینکه نکنه من خیلی بدجنس و پلیدم!
دیشب پتوی جدا برداشته بودم،از خواب که پریدم خزیدم زیر پتو مشترکمون و چسبیدم به همسرو.
دم دمای صبح دیدم همسرو محکم بغلم کرده و یه وول که خوردم پیشونیمو به نشانه ی آشتی شدن بوسید.
الان باز زنگ زد که عکس خونه رو واسه مامان و بچه ها فرستادم گفتن همین خوبه،همینو بگیرین!منم یه چند ثانیه برای فرو بردن خشمم سکوت کردم و سعی کردم خیلی ریلکس بگم خونه که خوب بود،منم با خونه مشکلی نداشتم،مشکل جاشه.(حالا انگار نظر من چقدر مهمه!)
آقایون خواهشا وقتی زن میگیرین سعی کنین اینقد مامانی نباشین!
عذاب وجدان گرفتم و پاکش کردم....
خب یکی از بدترین اخلاقهای این همسرو همیشه این بوده که خودش رو فدای بقیه کرده...از هرکی بپرسی همینو میگه.
یه شبهایی هم هست توی زندگی که آدم به شدت احساس بدبختی و بی کسی و تنهایی میکنه.بعد مجبوره بره توی دستشویی و به صورت بی صدا زار بزنه از شدت این همه بدبختی.
مردا حق ندارن وقتی از سر کار میان خونه هی از زنشون طلبکار باشن.خب اگه تو از صبح رفتی سرکار،منم تا وقتی تو میای تنها و بی کس نشستم توو این خونه کوفتی و در و دیوارشو سابوندم که صاحبخونه نکبتت نیاد زرت و پرت نکنه.
دلیل نمیشه تو بی اعصاب باشی چون دنبال بدبختیامونیم و من به تنهایی همه چیزو تحمل کنم.تو اگه قرار باشه دق دلی بی پولیتو و بی مسئولتیه ننه و باباتو سر من خالی کنی،خب من زیر این همه خروار بدبختی له میشمو میمیرم.
امروز و امشب خیلی احساس تنهایی و بی کسی میکنم.فکر اینکه قرار باشه تا سالهای سال توی این غربت و تنهایی زندگی کنم اشکمو در میاره.
اشکم بند نمیاد و فیش فیشم به راهه.باز خوبه همسرو سرشو گذاشت و خوابید.
خیلی میترسم از آینده ی این زندگی.
یعنی قراره چی سرمون بیاد؟
من چرا اینقدر سریع بغضم میگیره؟بخدا شورشو در آوردم ها!مشتری با صاحبخونه اومدن خونه رو ببینن هی گفتن اینجا چرا اینجوریه اونجا چرا ال و بله....این درو تمیز کنین پریزو دستمال بکشین مگه چقد کار داره و....منم تک و تنها،میخواستم چارزانو بشینم کف خونه گریه کنمو بگم به من مربوووط نیست من اینجا زندگی نکردم:((
صاحبخونه خیلی مهربون بود ها اما این زنیکه عجوزه ی مشتری خیلی گه بود.گه گه گه.
خیلی لوسم!