گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

خستمممممه

موقعیت سوار ون،اتوبان همت،ترافیک بسیار سنگین.هوا مه آلود!

باورم نمیشه که دو ماهه دارم میرم سرکار.فکر میکردم طاقت نیارم.ولی الان دلم واسه کارم تنگ هم میشه.

محیط های کاری که غالبا خیلی مزخرف هستن ولی سختیش واسه روساست فکر کنم.

جدیدا همکارای بخش ما هم دارن زیاد میشن.بچه های خوبین.

ولی از اونور زندگیمون خیلی مسخره شده.وقتی بهم میرسیم واقعا خسته هستیم.فقط‌دوست داریم هر کدوم یه جا ولو بشیم.به بدبختی یه شامی درست میکنم و میخوریمو بیهوش میشیم.

رسما ۴-۵ ساعت در روز بیشتر همو نمیبینیم دیگه.

توی شرکت هم یکی از پسرای اون بخش عاشق ما شده‌.اون روز اومده توی اتاقم براش بیمه عمر توضیح بدم و گفت برام یه فرم بنویسین شما.حالا تا قبل این فرم زدن هی اینو میدیدمش ها.ولی حتی سلام علیک هم نداشتیم.چون فکر نمیکردم اصن توی شرکت ما کارمند باشه:دی

فردا عصرش آقا رفته پیش مدیرمون راجع من صحبت کرده که شمارمو بگیره.بعد که پرسیده خانم فلانی مجرد هستن؟توو دهنی خورده.نمیدونم چرا اینا هیچ توجهی به حلقه ی توی دست آدم نمیکنن!

بعد مدیرمون میگه بعضیا رو باید خفه کرد.خوبه که تو اصن با اینا برخوردی هم نداشتی!

دیگه به این نتیجه رسیدیم حتی اگه جواب سلام بعضیارو هم ندی بازم روشون کم نمیشه.

دیگه امروز منو میدید خجالت میکشید سلام بده بیچاره‌.ملت خل شدن ها.

دیگه رفتم این داستان رو واس همسری تعریف کردم و کلی غش غش خندیدم،چون به نظرم خنده دار بود.بعد دیدم همسری غضب ناک شده و میگه نه مثل اینکه لازم شد من بیام این شرکتتون یه سری بزنم.دیگه دارم قاطی میکنم!:دی

إ فکر کنم نزدیک شدیم.

راستی مهتا جان در اسرع وقت میام سراغت.ببخشید بخدا خیلی خسته مممممم.