گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۶۱ خونه خوبه خووونه....!

بلاخره غول دو شاخ زندگی رو شکوندم و کارای اداری گرفتن مدرک رو تموم کردم.

دیشب خونه مادرشوهری اینا خوابیدیم.یعنی کلی بدجنس بازی و بیشعور بازی در آوردیم و سه شب متوالی خونه ی مامانم اینایاااا بودیم.خب ...

این چند خط بالا رو حدود دو هفته پیش نوشته بودم و الان به هیچ عنوان یادم نمیاد بعد از خب چی‌میخواستم  بنویسم!

در کل سفر خوبی بود.حالا بعد مدتها برگشتیم به روال عادی زندگی.

نمیدونم چرا همه غصه ی مارو میخورن که چجوری با یه حقوق میخوایم زندگی کنیم!ما که داریم به راحتی زندگی میکنیم.یعنی عجیبه که راحت زندگی میکنیم؟مشکل از ماست؟

از یه طرف دوست ندارم به چشم یه بی مصرف بهم نیگاه کنن،اونم با وجود زحمتهایی که زنای خونه دار میکشن و به چشم هیچ کس نمیاد،از یه طرف هم میترسم برم سر کار.ولی امییدوارم یه کار راحت و خوووب گیرم بیاد بگووو انشالله!

دو ماه دیگه توو خونه بمونم تبدیل به یه زن وسواسی میشم که همش در حال بشور و بسااابه.

یه اعتراف هم بکنم،خوشحالم از اینکه توی غربت هستیم.تنهایی و دیدارهای هر از چند گاه رو ترجیح میدم.بله!



۱۶۰ دختر بد

امروز پویی بهم مسج داد.همکلاسی قدیمیم که میخواست با من ازدواج کنه و شیش سال ازم کوچیکتر بود.

خلاصه نشد به دلایل واضح و مبرهن.به قول یارو گفتنی از شرایط ازدواج فقط یه شاخه نباتشو داشت!

دیگه هی گفتیم فلان استاد و فلان کس و فلان جا رو یادته؟هی خاطره ها رو شخم زدیم و خندیدم.بعد خاطرهها داشت گریه دار میشد که خدافظی کردم.

حالا هی خواستم بخوابم نشد.دیدم شیدا مسج داده که فلانی رو یادته هر چهار قدم سه بار میوفتاد،الان شده شاخ اینستا بیا و ببییین.کلی با اون خندیدم.هنوزم هی عکس میفرسته میخندیم فحش میدیم.

حالا که دارم از شدت پیر شدگی میمیرم میفهمم که رفیق داشتن چقد خوبه.و اینکه اینقد جلوی خودمو نگیرم و بزارم صمیمی بشن باهام.

خیلی زیاد دلم دوست صمیمی میخواد.حیف همه از هم دوریم و هرکی یه جا افتاده.

مرسی که بهم حق میدین حرص بخورم:)) فکر میکردم دختر بدجنسی هستم و اینا!

۱۵۹

حس میکنم یه نوع اختلال شخصیتی دارم و باید برم درمان بشم.حس میکنم این چیزای ریز و مسخره که داره اذیتم میکنه اونقدا هم مهم نیستن.اما بازم نمیتونم خودمو کنترل کنم و به رفتارم مسلط باشم.

از اینکه همسرو اینقد هنوز وابسته به مادرشه اذیت میشم.

از اینکه حرف مادرش به حرف من ارجحیت داره.

مثلا در جریان مهمان اومدن وقتی من نیستم...من گفتم وقتی خانم خونه نیست،درست نیست مهمون دعوت میکنین.اونم کسایی که من باهاشون رودربایستی دارم.ولی بازم کار خودشونو کردن.

از دیروز که من اومدم یه مهمون ناهار و یه مهمون واس شام داشتن.جالبه که با کلی اصرار مهمونارو نگه هم میدارن.

اذیت میشم از اینجور رفتارا و مدام حرص میخورم.

از اونور هروقت باهم میریم بیرون حس میکنم بیشتر حواسش به بقیه ست تا من.اگه من بزارم برم یه وری دنبال من نمیاد.میره دنبال مامانش.

یه بار باهم رفتیم بالش گرفتیم.این سری که مهمونا اومدن بالش کم بود و من از همونا دوتا دیگه گرفتم.مادرشوهر اول گفت این بالشتاش خوب نیست که.ولی من خریدم.با توجه به قیمتش و اینکه بالشت کم داشتیم و جایی بجز اونجا نزدیک خونه نبود،خریدمشون.

شب یکی از اون بالشا به مادرشوهرو رسیده بود.بعد دیدم همسرو بالش تختمونو برداشت برد واسه مامانش و بالش اونو گرفت و هی غر زد که این چه بالشتیه و منم از اینا متنفرم.برادر شوهرو ولی میگفت خیلی بالشای باحالین و کلی عاشقشون شده بود.

بعد هم من بهش گفتم حالا اون روزی که باخودت رفتیم گرفتیم که خوب بود حالا بد شد؟

شب آخر هم بود.بعد هم بدون اینکه بغلم کنه گرفت خوابید.

منم حالا نمیدونم باید به خودم حق بدم از این کاراشون عصبانی و ناراحت باشم یا بیخیالی طی کنم.

از اونور پدرشوهر ساعت ۴:۳۰ دیروز صبح زنگ زده بود بپرسه رسیدیم یا نه.خب ما ساعت ۳ رسیده بودیم و وقتی زنگ زدبودمن خواب بودم.

بعد صبح مادرشوهر مسج زده که عموت زنگ زده جواب ندادی بهش زنگ بزن که ناراحت نشه.

انگار من خودم نمیدونم باید چیکار کنم یا نکنم.

با این حال زنگ زدم بهش.دیدم مادرشوهرو جواب داد و گفت داره با خواهرش صحبت میکنه و منم گفتم باشه پس سلام برسونین و قطع کردم.

خوشم نمیاد از اینکه بهم بگن چیکار کنم یا نکنم که کسی ناراحت بشه یا نشه.

عصری مامان بزرگم اومد.گفت اینا چی هر روز هر روز پا میشن میان اونجا.نمیزارن شما زندگیتونو بکنین و از دستشون شاکی بود.

من با اومدن مهمون مشکلی ندارم‌.ولی وقتی طولانی میشه،اذیت میشم.

خیلی بی حوصله شدم.حوصله ی هیچکی و حتی همسرو رو هم ندارم.حوصله حرف زدن باهاشو ندارم.

حوصله روابط زورکی با آدمارو ندارم.همش گوشیمو خاموش میکنم.از فردا هم میزارمش توی مایکروفر که بگه مشترک مورد نظر مرده.

۱۵۸

دیشب یه نیم ساعتی به بهانه ی خرید کردن موفق شدیم دوتایی بریم بیرون.

برگشتم به همسرجان گفتم خییییلی خوبه که مامانا میان و اینا هااا ولی آدم وقتی ازدواج میکنه دیگه زندگی کردن با پدر مادرا واسش سخت میشه انگار.

بعد همسرجان گفت وااااااااااااای دقیقا.آدمو دیوونه میکنن.دلم واسه زندگی دو نفرمون تنگ شده.

مهمون خیلی خوبه ها.خیلی زیاد هم.ولی اصن همه چیز زندگیمون از دستمون در رفته.من که اصن جرات نمیکنم برم توو آشپزخونه.وحشت میکنم رسما.هیچی سرجاش نیست.

فردا دارم تنهایی میرم و همسر میمونه و حووضه ش.

۱۵۷ مادرانه

برناممون رو از این قرار چیدن که من و برادر شوهرو با ماشین پدرو برگردیم دیار.مادر و‌پدر همسر هم تا هفته ی بعد بمونن پیش همسر و بعد باهم برگردن.

بعد خدا بهم رحم کنه که پای پدرهمسرو با گچ جوش بخوره وگرنه باید عمل کنه.از همون روز هم هی میگن فلانی گفته اگه میخوای عمل کنی همونجا عمل کن.بالغ بر صد بار اینو گفته.دیشب مادرهمسرو میگه من حوصله ندارم برم دیار،اونجا عملش کنن بعد هی مهمون بره و بیاد.بعد اینجا هی به همسرو میگه به فلانی هم گفتی؟بهش بگو که بیاد سر بزنه!!!منم به همسرو گفتم به فلانیا هم میخوای بگی؟میگه مامان گفت بگو.منم خیلی به شدت عصبانی هستم به دلایل هورمونی.بهش گفتم لازم نکرده توو این شلوغ پلوغی هی مهمون هم دعوت کنی.میگه خب تو که داری میری.من باز بر شدت عصبانیتم افزوده شد و گفتم زن خونه نیست شما مهمون دعوت میکنین که چی؟نمیان بگن عروستون کو؟حرفایی میزنین شماها هم.

درسته این کار؟

فکر کنم لازم  باشه آرام بخش بخورم این روزها.

از اون طرف هم گفتن بهمون پول قرض بدین.واقعا نمیدونم حال و روز پسرشون رو نمیبینن انگار‌.

بابای من عدس پلو که درست میکنیم پا میشه بعدش میره شیش کیلو عدس و برنج و گوشت میگیره.میگه به وسایلشون دست نزنین.اینقد که فکر میکنن ما بدبختیم:)) ولی ماشالله اینا روحیه خوبی دارن فکر میکنن پسرشون توی پتروشیمی پول پارو میکنه.

حالا بهش گفتم از پس اندازمون بده.به هر حال توی این موارد اورژانسی فکر میکنم وظیفمون باشه به پدر مادرا کمک کنیم.

من چرا پریود نمیشم خب؟یعنی برم به فکر بی بی چک بشم؟

این بچه م خیلی آرومه.نازی نازی.اصن اذیت نمیکنه بچه م!:دی

۱۵۶ گنداب

حالا خر قبرسی بیار باقالی بار کن!

دکتر دو ماه استراحت داده به پدرشوهر ما!خاله جان هم در راستای برنامه های متعالی که میریزه،دیشب گفت ما که دیگه مجبوریم یه ماه اینجا بمونیم ها ها ها!

دکتر به بابام گفته این آقا دیوونه ست؟فقط دنبال جلب توجه میگرده انگار.با این پایی که داشته نباید از رو صندلی بیاد پایین،پا شده رفته کوه؟؟

شیطونه میگه بزارمشونو خودم با ننه بابام برگردم دیار.

اه بدم میاد از شوهر کردن.

شوهر بی کس و کار بکنین!والا!

نه تنها برنامه ریزی های خودشون باری به هر جهته،بلکه همیشه به برنامه های بقیه هم گند و گوه میزنن.

از سه ماه قبل ما هی گفتیم تعطیلات محرم میخواییییییم بیاییییییم دیار خودمون.حالیشون نیست که.

پ.ن: خیلی تابلوئه که دارم تلاش میکنم از دستشون فرار کنم؟تا دیشب که قرار بود آخر هفته همه باهم برگردن، من با همسر چونه میزدم که نه نمیرم و وایمیسم با تو برم.حالا از امروز که فهمیدم اینا قراره تا سه هفته روو سرم خراب بشن دلم میخواد بزارم برم.

توو فکر گرفتن اقامت اروپا هستم.شایدم قطب شمال.

یادمه یه زمانی که یکی از خاله ها به خاطر شغل همسرش،توی ماهشهر زندگی میکردن، همین مادرشوهر اینا هرسال خودشونو به ماهشهر هم میرسوندن.یعنی فکر کنم ته دنیا هم اگه کسی بره اینا زود چادر سرشون میکنن که برن هی سر بزنن بهشون.همچین شخصیتهایی دارن.بعد فکر میکنن چقد به اون طرف لطف هم کردن.

یه ارزش خاصی واسه خودشون قائل هستن!!

از اونور نخود توو دهنشون آب نمیشه.یعنی اینو من نمیگم ها!کلا توی فامیل به این صفت مطرح هستن.خاله جان از پریروز گوشیش دستشه و به کل دنیا خبر داده.حالا کل دنیا میخوان بیان عیادت.

یعنی یه اتفاق بیوفته ظرف مدت نیم ساعت خبر رو مخابره میکنه.تازه شانس آوردیم روزی که این مصیبت اتفاق افتاد،در محل حادثه آنتن نداشت،وگرنه شوهره رو ول میکرد اول شروع میکرد به خبر رسانی.

این صفت گندشون به همسرو هم رسیده.خیلی دارم تلاش میکنم راز نگه دارش بکنم.حتی جوری شده که توی شرکت، رئیسش که میشه شوهرخاله م،بهش گفته سعی کن محرم سیستم باشی.

دیروز نشستن تخم مرغ شکستن.بعد اسم یه بنده خدایی رو بلند گفت.یعنی گفت فلانی رو یادم رفت بگم.تا گفت تخم مرغ ترق صدا داد.بعد گفت بین خودمون باشه،به کسی نگی چون دیگه اثر نمیکنه.

بعد همسر که از سر کار برگشت،گفت فلانی چشم زده ها؟؟؟یعنی به ما گفت به کسی نگیم بعد خودش طاقتش نیومده بود،زرت رفته بود به پسراش گفته بود.بعد به من میگه به کسی نگی!!!


۱۵۵ و اینک...

مامانایا اومدن.دیروز دعوت دایی کوچیکه رفتیم فشم.

هنوز بساط رو پهن نکرده بودیم که پدرشوهر پاش پیچ خورد.دیگه همسرو و برادرش بردنش بیمارستان.قوزک پاش از دو جا شکسته.امروز عصر وقت دکتر متخصص گرفتیم.

پدرشوهرو ید طولایی در شکستگی پا داره.ی بار تصادف کرده بود و پاهاش خورد و خاکشیر شد.تا سالها خاله اینا گیر و گرفتار بودن.چندبارم پیچ خوردگی و اینا داشته.اینقد که ورجه وورجه میکنه.اصلا پدر مادرامون انگار نمیخوان قبول کنن یه سنی ازشون گذشته و مثل سابق نمیتونن همه کار انجام بدن.یعنی موندیم چجوری این شیطونای وروجک رو کنترل کنیم.

میخواستم با مامان اینا برگردم دیار.دارم کم کم پشیمون میشم.کلا دارم پشیمون مییشم که محرم بریم اونجا.

فقط تنها انگیزه م از رفتن به اونجا دیدن خواهرزادست.اما وقتی فکر میکنم که هی باید برم به این و اون سر بزنم حوصله م نمیاد.