-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1402 01:43
جهت ثبت در تاریخ باید بگم مجددا پروژه مهدکودک با شکست مواجه شد. البته این دفعه یه روز پسری رو بردم مهد و به مدت یک ساعت هم اونجا پیش مادربزرگش بوده ولی زده زیر گریه و این چنین شد که مادربزرگا تصمیم گرفتن این یکسال رو هم زحمت نگهداری گرشی رو بکشن. بعد از شکست این پروژه،پروژه ی دیگری رو اغاز نمودیم،پروژه از شیر گرفتن....
-
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
یکشنبه 20 فروردین 1402 01:17
یکی از غم انگیزترین صحنه ها واسم صحنه ی تحویل دادن بچه ها به مهدکودکه.... پارسال که به لطف مادربزرگاش پسرکو نبردیم مهد،ولی امسال دیگه باید بره...و من در بطن یکی از غم انگیز ترین صحنه های ذهنمم چقد زود بزرگ میشن این فسقلیا نگین دو روز دیگه باید واسه سربازی رفتنش غصه بخورم... منم که خدای شیون قبل از فاجعه هستم،حالا تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 دی 1401 01:10
چرا روزای تولدم هرسال مزخرفتر از پارسال میشه امسال که تهش بود در حدی که قبل نوشتن کلی بی صدا گریه کردم وقتی بیصدا گریه میکنی چقد فک ادم دردش میاد همیشه خورده توو ذوقم،چون هیچ وقت اونی که انتظار داشتم نشده حتی واسه اینکه روز خوبی واس خودم بسازم رفتم موهامو کوتاه کردم که نازنین جون قشنگ صدمن رید توو کلمون،صد من دیگه هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهر 1401 01:17
هم اکنون صدای مارو از اتوبان قم-تهران میشنوید یه مسافرت یه هفته ای یهویی داشتیم خب قرار نبود دیگه تا عید بریم دیار ولی هفته ی پیش یکی از اقوام فوت شد و باید خودمونو میرسوندیم اینجوری شد که مامانم زودتر از چیزی که قرار بود برگشت دیار و دیگه اونجا موندنی شد حالا تنهایی داریم برمیگردیم پر از استرسم که ایا از پسش برمیام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهر 1401 07:05
یکی از پروژه سنگینای این چند مدت رو انجام دادیم واکسن ۱۸ ماهگی فکر نمیکردم این واکسنش سخت باشه ولی از همه سختتر بود یعنی رفتم واسه یه واکسن راحت که یهو اونجا متوجه شدم نخییییر،گویا یه دونه واکسن نیست و دو تاست،این یعنی فاااااجعه خلاصه خیلی بد بود،تا دو روز هم درگیر تب کردنای بچه م بودیم حالا مونده پیدا کردن یه مهد خوب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهر 1401 07:39
هیچ وقت این حجم از خشم رو تجربه نکرده بودم اونم از موضعی که نتونی هیچ کاری بکنی براش اینا دیگه چه موجوداتی بودن که خلق کردی؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 شهریور 1401 01:32
واقعا هرچی کمتر بدونی زندگی شیرینتری داری بعضی آدما حتی اصلا متوجه وجود مشکل هم نیستن چه برسه بخوان دنبال راه حل بگردن
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 شهریور 1401 01:39
چی فکر میکردیم چی شد دنبال کادو بودم در به در به تاریخ ۲۳ شهریور پ.ن: و از یه جایی به بعد حالی واسه تلاش بیهوده هم نمیمونه ترجیح میدی سر بشی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مرداد 1401 23:52
دارم به این نتیجه میرسم که اصلاااا بچه ها این مدلی نیستن که از فعالیت کردن خسته بشن ننننننه اینا مثل ساعت مکانیکیا میمونن،هرچی تحرکشون بیشتر میشه شارژ میشن بچههههه بگیر بخواب دیگه این همه مقاومت واس چی؟ امروز شمردن یاد گرفته هی دور خونه راه میره میگه ییک اووو سه آر شیششش هفففف فقط با عدد پنج خصومت شخصی داره...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مرداد 1401 04:32
چقد بعضیا میتونن بی ملاحظه و خودخواه باشن واس خوش گذرونی خودشون با این حال کرونایی شهر به شهر میرن خونه ملت و همه رو مریض میکنن هنوزم قبول ندارن که مرض لعنتیشون کروناست بچم از عصر تب کرده،هرچی شربت استامینوفن میدادیم تبش پایین نمیومد پاشویه هم افاقه نکرد هر نیم ساعت با گریه های شدید از خواب بیدار میشه مجبور شدم دارو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مرداد 1401 03:55
اومدم واس رفیقمون که تازه بابا شده چندتا نکته بگم ذهنم یاری نکرد فقط کاش یکی بود اون اوایل بهم میگفت همه چیز درست میشه... که عجله نکنم واسه برگشتن به روال قبل کاش یکی بود شوهرمو توجیح میکرد که یه باری از رو دوشم برداره نمیدونم ها،شاید سعی خودشو میکرد ولی من نمیدیدم نمیدیدم چون حس میکردم فقط زندگی منه که دچار تغییر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مرداد 1401 03:31
ساعت ۳ شب به لطف مهمونای بی ملاحظمون،همگی کرونا گرفتیم نمیدونم چرا با این همه قرص خوابم نمیبره یاد شب اعلام نتایج کنکورم افتادم چه مهر بدی خورد توی سرنوشتم خیلیی زیاد مسیر زندگیمو عوض کرد،قشنگ منو انداخت توو چاله افسردگی و کسخل بازی همیشه فکر میکنم اگه قبل فیزیک فلان رشته رو اول میزدم،الان کجا بودم بعد میدوووونی بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 تیر 1401 00:50
امشب حرف زدیم حرفاش متاسفانه خیلی منطقی بود و من نمیتونستم از کار غیر منطقیم دفاع کنم و خیلی زورم اومد،چقد بده آدم نتونه از خودش دفاع کنه حتی کانال سفسطه هم جواب نداد:)) خیلی موقعیت خنده داری بود خب کارای من کلا از روی احساسات یهوییمه و تمرین جدیدم اینه زود واکنش نشون ندم چه بسا که اصلا نشون ندم فقط یه موضوع رو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 تیر 1401 01:13
داشتیم از خیابون رد میشدیم و من دستشو گرفتم اینجوری بود که اشتی کردیم و این مرد همچنان حرف نمیزنه،حالا منو ول کنن به اندازه کل این دو هفته حرف دارم بزنم...حرف نمیزنه دیگه،چیکارش کنم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 خرداد 1401 01:18
بالاخره پروژه عظیممون به سرانجام رسید بعد از سه هفته پشت سر هم کار کردن پدرمون در اومد دیگه از فردا اخیییییش پسرک یه تخت دو نفره رو به تنهایی غصب کرده الانم ۵۰ سانت واس من جا گذاشته دستش درد نکنه برو اونور بچه جااااان فسقل ساعت یک بامداد ۴ ساعت دیگه باید بیدار شم برم سر کار دیگه اقای همسر منو تا ایستگاه نمیرسونه چون...
-
و این داستان همچنان ادامه دارد
سهشنبه 24 خرداد 1401 00:39
حالا تا کی میخوای کشش بدی؟جنگ جنگ تا پیروزی؟! باورم نمیشه با ۵ ساعت خواب در کل شبانه روز موفق شدم به حیات ادامه بدم...من خواب کمتر از ۱۴ ساعتو قبول نداشتم اصلا...الانم دارم میمیرم از خواب ولی حس میکنم یه کارهایی واسه انجام دادن دارم. یعنییی به درجه ای از شلوغ بودگی رسیدم که حس میکنم خوابیدن کار مزخرف و وقت گیریه...جلل...
-
هیچکی اشکای مارو که ندید
جمعه 20 خرداد 1401 13:58
اینکه من استوری بزارم"ادم فقط میتونه روی مادرش حساب کنه،بقیه ی جهان در گرو اما و اگره" و مادرشوهر بشینه گریه کنه،آیا منطقیست؟ بعد پسرش زنگ زده استوریو پاک کن پس ازادی بیان چی میشه حالا پاک کردنش چه فرقی ایجاد میکنه منکه پاسخگوی برداشت غلط شماها نیستم الکی این خاندان رو از هاید در اوردم اه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خرداد 1401 00:56
از اون شباست ها کلا این هفته از اون هفته ها بود پنجشنبه و جمعه هم سرکاریم حجم کار بالا و ددلاین نزدیک از استرس شبا خوابم نمیبره دارم میمیرم از خستگی مادرشوهر یه هفته به خودش استراحت مطلق داده چون فکر میکرد دیسکش پاره شده امروز رفتن دکتر و با دوتا مکمل و مسکن برگشتن، چی شد پس،نفرستادنت اتاق عمل؟دکتر گفته عمل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 خرداد 1401 23:00
بالاخره امشب یکم زودتر خوابید پروسه دندون در اوردن بچه ها هم چقد داستان داره.کلا این دندون باگ خلقته. الان کنارم که نه،عمود بر من خوابیده،پاهاشم که حتما باید باالا باشه رو گذاشته رو پاهای من. این وول وول خوردناش توو خواب به من رفته. اهنگ عشق قدیم گوگوشو خیلی دوست داره،منم به عنوان لالایی براش میخونم.همیشه دوست داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اردیبهشت 1401 14:46
دلم تنگ شده واسه راحت زندگی کردن حتی اختیار اینکه ناهارو شام چی بخوریمو کی بخوریمم ندارم واقعا حوصلم داره سر میره از این وضع حتی دلم واسه دستپختمم تنگ شده
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 اردیبهشت 1401 23:52
همیشه فکر میکردم حرف زدن مشکلات رو حل میکنه اما الان بعد یک سال هی حرفهای تکراری زدن فقط بیشتر خستم میکنه به این نتیجه رسیدم واقعا و عمیقا هیچ انتظاری ازش نداشته باشم هیچی حتی انتظار اینکه دو دیقه بچه رو بگیره تا من برم دسشویی هیچی یعنی هیچیه واقعی خسته شدم از این همه انتظار بی جواب از این توقع فانتزی که از زندگیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 فروردین 1401 00:57
توو اینستا وقتی کسیو فالو نداری و میری ویدیوهاشو نیگاه میکنی،طرف میفهمه؟! یعنی سم تر از این ویدیو که گذاشته بود توو عمرم ندیدم از خونه ش فیلم گرفته،پایینشم ملتو دعوت کرده به خونه ی جدیدش:)) ای خدااا،توو چشم کی میخوای بکنی حالا
-
پی پی ّ بلورین
پنجشنبه 11 فروردین 1401 10:40
با اختلاف تندیس مزخرف ترین عید در ۲۰ سال اخیر به عید ۱۴۰۱ تعلق میگیره تشویق حضاار
-
درد
سهشنبه 9 فروردین 1401 00:27
این روزا که اعصاب ندارم همش اینجا وووولم یه چرکنویس دارم انقد توووش حرف زدمممم حرفهای سرشار از عصبانیت یعنی اگه یه وقت دستم اشتباهی روی انتشار بخوره خیلی ابرو ریزی میشه منم که عصبانیم نمیام چک کنم چرکنویس زدم یا انتشار حالا اگه چشمتون به یه متن طولانیه بی سر و ته خورد به روی خودتون نیارین کی به کیه واقعا دردهای روح و...
-
Wtf
یکشنبه 7 فروردین 1401 13:38
دوباره اشتباه واکنش نشون دادم چرا فوران میکنمیهو چرا جلوی خود خرمو نمیتونم بگیرم خب دختر جان یکم خودتو کنترل کن بزار ببینیم جریان به کدوم سمت میره بزار ببینیم بدون ترس از واکنش تو چه گهی میخوره اه اه اه پ.ن: چه بامزه،چه غم انگیز،دو سال پیش هم این موقع حس الانمو داشتم:)) عجب چرخه ی تکرار مزخرفی.
-
یکسالگی
چهارشنبه 3 فروردین 1401 02:33
دیروز تولد یکسالگی پسرکم بود...از این زیادی عشقم بهش بعضی وقتا میترسم...شورشو در نیارم یه وقت! برنامم واس سال جدید اینه نوشابه نخورم.این دو روز رو که خوردم،تا ۳۶۳ روز اتی رو ببینیم چی میشه. بله،دامنه ی برنامه ریزیم همینقده.حوصله هم ندارم.
-
1
سهشنبه 13 مهر 1400 01:47
پسرکم نیم سالگی رو هم رد کردی هنوز یه وقتایی نیگاه میکنمو توی دلم میگم وای نادی مامان شدی...این فندقک پسرته هااا یه وقتایی دلم واسه خودم تنگ میشه.دلم واسه اون نادی قدیمی تنگ میشه.الان همه ی زندگیم شده مادر خوب بودن.حتی شوهره هم فراموش شده.خودش اینجوری راحتتره انگار.خیلی دلم ازش پره،حرفامو هم بهش زدم ولی هیچی.هیچ وقت...
-
اولین پست از سری جدید زندگی
چهارشنبه 30 تیر 1400 02:43
و الان کنارم خوابیدی بابات پیشمون نیست گیر کردیم توو این قرنطینه کوفتی توو این اوضاعی که هیچ وقت نمیخواد درست بشه چقد شیرینی تو مادر چقد استرس بیخودی کشیدم برات خدارو شکر که دارمت از صبح نزاشتی بخوابم،الانم که تو خوابی من خوابم نمیبره نمیدونم چرا دلم گرفته مامان حالا صبح که بیدار بشیو یه خنده تحویلم بدی غم دنیا از دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اسفند 1399 18:49
هفته ی دیگه این موقع همینجا توی بغلمی فسقل دلشوره دارم خدایا زودتر این چندروز بگذره تست کرونا هم باید بدم اه اه. متولد ۱.۱.۱۴۰۰ میشی پچولک من دلم برای این تکونای عجیب غریبت تنگ میشه
-
مامان
پنجشنبه 16 بهمن 1399 12:38
بالاخره دارم مامان میشم چه حس عجیبی،یجور عشق بینهایت،هنوز به دنیا نیومده دلم میخواد بچلونمش هیییی یکم دلم پره،یکم دلم گرفته...ولی ولش کن مامان فقط خودمو خودت،فقط تو خوب باش،گور بابای بقیه