-
۹۹
یکشنبه 3 فروردین 1399 02:46
در مورد مطالب قبلی باید بگم که... با خودش صحبت کردم،تمام گره ها و عقده های درونم رو گشودم.همیشه همه چیز رو به همسر میگم.همه ی احساسات ته ته درونمو حتی! خیییییلی حرف زدم،حتی وسط حرفام گریه هم کردم ولی ادامه دادم.هی گفتمو گفتمو راحت شدم.ولی این داستان هیچ وقت واسم مختومه نمیشه.یعنی حالاها حالاها نخواهد شد.تا وقتی با...
-
بد بد سیچیویشن
دوشنبه 21 بهمن 1398 22:52
دارم از شدت عصبانیت دیوونه میشم.نمیتونم این تعطیلات کوفتی رو تحمل کنم.چرا نباید به روی خودم بیارم؟معلوم نیست چیا گفتن که کلا چتشو پاک کرده.شاید ازش پرسیده چیا به من گفته.فکر میکنم مرور خاطرات شده واسشون.توف توو روحت با این تصمیمات.توف توو روت که هیچ وقت نمیتونی واکنش درست نشون بدی. اصلا براش مهم نیست انگار.یه کلمه...
-
هزار باره
یکشنبه 20 بهمن 1398 16:50
شده یه چیزیو بفهمین که آرزو میکردین کاش هیچ وقت نمیفهمیدین و زندگی به روال عادیش برمیگشت؟ چند روزه یه چیزی مثه خوره افتاده به جونم.الان توی تاکسی تبدیل به افشره شدم.ولی اینقد دلم پره که دوست دارم خودمو یه جا خالی کنم. هیچ کس نمیتونه کمکم کنه،خودمم که گویا نمیخوام کمک کنم! مدام دارم همه چیو شخم میزنمو خودمو بیشتر عذاب...
-
یک سال بعد
چهارشنبه 19 دی 1397 18:18
آخی اینجا!! چقد بزرگ شدم من! چقد پیر شدم.اصن فکر نمیکردم یه روز بشم زن مینسال در آستانه ی فصلی سرد...مثلا می میخواستیم نهرو بکنیم دریا!! خیلی زیاد دلم برات تنگه خاله جان جانان.از شدت دلتنگی نمیدونم باید چیکار کنم.کیو بغل کنم...عشقمی تو دخملک.کاش اینجوری دور نمیشدیم از هم. سالی دو بار میتونم مرخصی یکی دو هفته ای بگیرم...
-
181
دوشنبه 18 تیر 1397 01:59
مهلت نمیدن آدم نفس بکشه. یه ماهه دارم مهمان داری میکنم.همشونم باهم نمیان که،دونه دونه پا میشن میان.هی باید به فکر شام و ناهار باشم.خسته شدم دیگه. حالا باز پدر شوهر داره تنها میاد،اصن حوصله ندارم دیگه. ساعت کاریامونم که کردن ۶تا ۲.نمیشه اضافه کار وایسی خودتو مشغول کنی.زرتی میرسی خونه،یه چرت هم نمیتونی بزنی.ریدم به این...
-
۱۸۰
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 22:45
داشتن همکار خوب هم نعمته گرچه بعضیاشون خیلی خرده شیشه دارن ولی خوبی از خودمونه!بله! همش دوست دارم یه کار بزرگ کنیم.خونه بخریم،ماشین عوض کنیم.اما هرچی حساب کتاب میکنم جور در نمیاد.امروز همسرو گفت توو زندگیمون،همونجور که ازدواج خوب داشتیم،کار و بار خوب پیدا کردیم،خونه و ماشین خوبش هم جور میشه. اینقده آروووم شدم با این...
-
۱۷۹
یکشنبه 22 بهمن 1396 01:45
من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست دلم واسه خیلی چیزا تنگه
-
۱۷۸
شنبه 23 دی 1396 21:25
چهارشنبه تولدم بود و همسرو بهترین شب تولد رو برام گرفت. با اینکه کادومو چند روز قبلش باهم رفتیم خریدیم ولی بازم کیفور شدم. از قبل تولد هم بهش گفته بودم واسم تولد نگیر،بجاش دوتایی بریم بیرون واس خودمون،چون همیشه از کیک تولد و ادا بازیهاش بدم میومده.روز تولد آدم همینجوریش مثل غروب جمعه میمونه،دیگه با اون کیک تولد بدتر...
-
۱۷۷
دوشنبه 4 دی 1396 19:19
یه وقتایی با خودم فکر میکنم اگه اون شب جوابم به محمد یه چیز دیگه بود،الان کجا بودم؟اوضاع چه جوری میشد؟ صبح به صبح که میرم سر کار،یه سری آدمای تکراری میبینم.واسه بغضیاشون حتی اسم هم گذاشتم. یه آشغال جمع کن جنتلمن داریم.یه آقای پیر و مودبیه که همیشه یه جا کنار کیف و کیسه هاش میشینه،روزنامه میخونه و سیگار میکشه.از توی...
-
۱۷۶
سهشنبه 23 آبان 1396 20:28
الان نشستم روی مبل سبزکم،مادر شوهر اینور دراز کشیده،پدر شوهر روبروم نشسته.همسر هم نیست!از ظهر رفته پاساژ علاالدین گوشی داداششو درست کنه،هنوووووز نیومده و اعصابش خرد و خاکشیر بود. سر کار بهم خوش میگذره.خوووووش که نه!ولی دوست دارم کارمو،همکارا هم خووبن و بعضا دوووست داشتنی. فقط شب که میرسم خونه،خیلی خسته و داغونم.هنوز...
-
۱۷۵ قاضی القضات
چهارشنبه 12 مهر 1396 07:47
هفته پیش دو روز قبل اینکه بخوایم بریم به دیار،زنگ زدن گفتن بیا سر کار. واسه این کار ۷-۸ ماه قبل فرم پر کرده بودم و اصلا دیگه انتظارشو نداشتیم.هم جای خوشحالی داشت هم ضدحال بدموقعی بود. خلاصه الان چند روزه مستقر شدم.فعلا کار مشخصی ندارم و گفتن شیش ماه آزمایشی بیام.تا بعد که چه شود. این رییسه هم از دیروز هی میگه نیرو...
-
۱۷۴تو مثل شهر کوچییک من....
دوشنبه 20 شهریور 1396 02:19
از هفته پیش مهمان دارم.خوش میگذره.البته اگه مهمونات راحت باشن و رودربایستی و اینا نداشته باشی باهاشون. الان مامانم و فیلیسیتی اومدن. اوضاع با همسر بسیار قاراش میش میباشد.فقط سعی میکنیم حفظ ظاهر کنیم.نمیدونم چرا توو فامیل چو پیچیده که ما خیلی عشقولانس همیم!واقعا چراااا؟! یکی از دلایل قاراش میشیمون این بود که برگشته به...
-
۱۷۳ مهماندار
شنبه 31 تیر 1396 01:32
خسته م.نزدیک یک ماهه مهمون داری میکنم فقط.سه هفته اول خوش گذشت،مهمونامونم داداشامون بودن البته.ولی خب نمیشه به مهمون هی غذای حاضری بدی.حالا اونا به کنارالان سه روزه مادرشوهرو اینا اومدن. خیلی خستگی به تن آدم میمونه.از یه ور همسرو شاکی میشه چرا غذا درست نمیکنی و ال و بل،از اونور چون پدرشوهر بسیاااااار بدغذا تشریف...
-
۱۷۲
یکشنبه 28 خرداد 1396 03:52
اصلا حتی دلمم واسه وبلاگ نوشتن تنگ نشده بود.البته چند بار هوس کردم با لپ تاپ بشینم بنویسم.اما هرچی فکر کردم رمز ورود یادم نیومد.حتی رمز جی میلمم یادم نیست.ولی چون توی گوشی جفتشون ساین این هستن،فقط از همینجا دسترسی دارم بهشون. دیگه اینجوریا. تحولات اخیر اینکه ۵۵ کیلو شدم و سر این گامبو شدن فکر کنم معده م رو به گا...
-
۱۷۱
یکشنبه 29 اسفند 1395 02:48
کاش مثلا خانمها روز زن یه لطف در حق همدیگه میکردن و هی از هم نمیپرسیدن کادو چییی گرفتی؟ کوفت گرفتیم. فردا باز همه اجور پجورای فامیل جمع میشن خونه ی مادربزرگ جان که مثلا جشن بگیرن.ولی هر سال یکی از مزخرفترین مهمونی ها همین مهمونی روز مادر هست.همیشه یه عده سر افکنده و ناراحت میشن یه عده هم فیس و افاده میان خدا فردا رو...
-
۱۷۰
دوشنبه 16 اسفند 1395 02:20
یه هفته س اومدم دیار خودمون.قراردادم با شرکت با موفقیت تموم شد.اصن دوست نداشتن من برم.هی اصراار که بمون،ساعت کاریشو برات کم میکنیم و ال و بل...ولی همسر پاشو توی یه کفش کرده که نمیخوام دیگه اینجا بری سر کار.یه مشکل دیگه ای هم که بود دروغگو بودن رییسمون بود.خیلی زیاد و راحت دروغ میگفت و فکر میکرد زرنگه و مدام دوست داشت...
-
خستمممممه
دوشنبه 6 دی 1395 18:32
موقعیت سوار ون،اتوبان همت،ترافیک بسیار سنگین.هوا مه آلود! باورم نمیشه که دو ماهه دارم میرم سرکار.فکر میکردم طاقت نیارم.ولی الان دلم واسه کارم تنگ هم میشه. محیط های کاری که غالبا خیلی مزخرف هستن ولی سختیش واسه روساست فکر کنم. جدیدا همکارای بخش ما هم دارن زیاد میشن.بچه های خوبین. ولی از اونور زندگیمون خیلی مسخره...
-
۱۶۸ ژانریلازیون
یکشنبه 7 آذر 1395 17:55
اول اینکه سه تا شنبه س که دارم میرم سرکار. عالی نیست اما بد هم نیست. چون فعلا موقتی هست زیاد خودمو تحت فشار حس نمیکنم. در حال کسب تجربه هستم و دقیقا کارهایی رو باید انجام بدم که یه عمر ازشون فرار میکردم.حالا که با موفقیت انجامشون میدم حس رضایت و خشنودی بهم دست میده. دوم اینکه دارم طعم شیرین بیهوش شدن رو هم تجربه...
-
۱۶۷ حالا من چی بپوشم؟!
جمعه 21 آبان 1395 23:17
دیروز رفتیم واسه مصاحبه.مسیرش به اون سختی که فکر میکردم نبود.البته پنجشنبه بود و ترافیک نبود.خلاصه خانمه یه سری حرفهای غیرمرتبط با خاله م زد و گفت از شنبه منتظرتون باشیم؟گفتم انشالله! حالا ناهار فردامونو توو ظرف کشیدم.لباسامو اتو کردم.فعلا استرس کمی دارم که سعی میکنم بهش فکر نکنم.از اینکه نقش زن کارمند رو دارن بهم...
-
۱۶۶ جاب جاب
سهشنبه 18 آبان 1395 08:39
پریروز خاله مسج داد که برات توو شرکت بیمه کار پیدا کردم.حالا پنجشنبه قراره بریم صحبت کنیم ببینیم چجوریه. مسیرش تقریبا دووره و اگه ترافیک نباشه نیم ساعت طول میکشه که همیشه ترافیک هست. ساعت کاریشم ۹صبح تا ۶ عصره.به عبارتی تا برسم خونه میشه ۷:۳۰-۸.به عبارتی نموده میشم ولی عزممو جزم کردم که برم. هنوووز پریود نشدم.خدایا...
-
۱۶۵ دلم تنها،تنهاااا دلمممم
یکشنبه 16 آبان 1395 11:46
دیروز که ۸صبح بیدار شدم،دیگه خوابم نبرد.اصن روزایی که زود بیدار میشم خیلی سخت میگذره برام. غذا میخواستم خورش بامیه بزارم که دیدم گوشت خورشی نداریم و ماهیچه داریم.فکر کنم بالغ بر یه ساله این ماهیچه ها توو فریزره!هی میخواستم درستشون کنم هی تواناییشو در خودم نمیدیدم.ولی از اونجایی که بعد مهمونی شام اعتماد به نفسم رفته...
-
۱۶۴ شام بازی
جمعه 14 آبان 1395 03:48
امشب بالاخره خاله اینارو واسه شام دعوت کردم.از صبح نموده شدم.در این مواقع به هییییچ عنوان هم روی شوهراتون حساب باز نکنین ها. آقا ساعت سه از خواب بیدار شده،بعد هم رفته دوتا خرید کرده اومده،تمام.نشسته پای گوشیش. دیدم نخیییر اصن نمیخواد بگه کاری چیزی نداری؟دیگه گفتم ماست و خیارا با شماست ها.نزدیک به یه ساعت هم طول کشید...
-
۱۶۳ اروند
سهشنبه 4 آبان 1395 22:46
خب امشب سه شنبه ست و ما رفتیم سینما. فیلم اروند خیلی قشنگ بود.اینقد بغض کردم که دیگه آخرش اشکام همینجوری میریخت.یه آقایی هم کنارم نشسته بود طفلی اونم کلی گریه کرد. فیلم که تموم شد،چراغارو هم که روشن کردن،بازم همه نشسته بودن سرجاشون.آخر فیلم واقعا متأثر کننده بود. برین ببین،زیاد ریمیل نزنین،دستمال کاغذی هم ببرین.
-
۱۶۲ how lax
دوشنبه 3 آبان 1395 16:03
وقتی روی مبل سبزکم،چایی به دست ولو میشم و از خونه ی تمیزم لذت می برم...آخیش. و بهتر از اون اینکه مجبور نیستم فکر کنم شام چی بپزم. همسرجان مارو به صرف شام بیرون دعوت کردن و هوو فنسیی! این لذتها رو فقط خانمها میتونن درک کنن
-
۱۶۱ خونه خوبه خووونه....!
دوشنبه 19 مهر 1395 14:00
بلاخره غول دو شاخ زندگی رو شکوندم و کارای اداری گرفتن مدرک رو تموم کردم. دیشب خونه مادرشوهری اینا خوابیدیم.یعنی کلی بدجنس بازی و بیشعور بازی در آوردیم و سه شب متوالی خونه ی مامانم اینایاااا بودیم.خب ... این چند خط بالا رو حدود دو هفته پیش نوشته بودم و الان به هیچ عنوان یادم نمیاد بعد از خب چیمیخواستم بنویسم! در کل...
-
۱۶۰ دختر بد
شنبه 10 مهر 1395 02:14
امروز پویی بهم مسج داد.همکلاسی قدیمیم که میخواست با من ازدواج کنه و شیش سال ازم کوچیکتر بود. خلاصه نشد به دلایل واضح و مبرهن.به قول یارو گفتنی از شرایط ازدواج فقط یه شاخه نباتشو داشت! دیگه هی گفتیم فلان استاد و فلان کس و فلان جا رو یادته؟هی خاطره ها رو شخم زدیم و خندیدم.بعد خاطرهها داشت گریه دار میشد که خدافظی کردم....
-
۱۵۹
جمعه 9 مهر 1395 03:04
حس میکنم یه نوع اختلال شخصیتی دارم و باید برم درمان بشم.حس میکنم این چیزای ریز و مسخره که داره اذیتم میکنه اونقدا هم مهم نیستن.اما بازم نمیتونم خودمو کنترل کنم و به رفتارم مسلط باشم. از اینکه همسرو اینقد هنوز وابسته به مادرشه اذیت میشم. از اینکه حرف مادرش به حرف من ارجحیت داره. مثلا در جریان مهمان اومدن وقتی من...
-
۱۵۸
سهشنبه 6 مهر 1395 13:57
دیشب یه نیم ساعتی به بهانه ی خرید کردن موفق شدیم دوتایی بریم بیرون. برگشتم به همسرجان گفتم خییییلی خوبه که مامانا میان و اینا هااا ولی آدم وقتی ازدواج میکنه دیگه زندگی کردن با پدر مادرا واسش سخت میشه انگار. بعد همسرجان گفت وااااااااااااای دقیقا.آدمو دیوونه میکنن.دلم واسه زندگی دو نفرمون تنگ شده. مهمون خیلی خوبه...
-
۱۵۷ مادرانه
دوشنبه 5 مهر 1395 14:22
برناممون رو از این قرار چیدن که من و برادر شوهرو با ماشین پدرو برگردیم دیار.مادر وپدر همسر هم تا هفته ی بعد بمونن پیش همسر و بعد باهم برگردن. بعد خدا بهم رحم کنه که پای پدرهمسرو با گچ جوش بخوره وگرنه باید عمل کنه.از همون روز هم هی میگن فلانی گفته اگه میخوای عمل کنی همونجا عمل کن.بالغ بر صد بار اینو گفته.دیشب...
-
۱۵۶ گنداب
یکشنبه 4 مهر 1395 12:08
حالا خر قبرسی بیار باقالی بار کن! دکتر دو ماه استراحت داده به پدرشوهر ما!خاله جان هم در راستای برنامه های متعالی که میریزه،دیشب گفت ما که دیگه مجبوریم یه ماه اینجا بمونیم ها ها ها! دکتر به بابام گفته این آقا دیوونه ست؟فقط دنبال جلب توجه میگرده انگار.با این پایی که داشته نباید از رو صندلی بیاد پایین،پا شده رفته کوه؟؟...