نمی دونم امشب چه مرگم شد.
یه کلام دختر خالهه گفت وااای چرا نرفتین مشاور ژنتیک....هیچی دیگه.امشب من ساخته شد.البته همون اول که همسری پیشنهاد ازدواج داد من همه ی ترس و شکی که داشتم روی همین بچه بود.
الان هی دارم نت رو سرچ میکنم و هی استرسم بیشتر میشه.به همسری می گم برو یه زن دیگه بگیر!بعد همسری میگه نه تو برو شوهر کن من توی تنهایی خودم می سوزم!!
انی وی....رفتم دوش گرفتم و همه چی رو حواله کردیم به یه جای خوب!خدا با ماست...
امروز سمیرا گفت پویی سراغتو گرفته و پرسیده خانم میم مراسمشو گرفت؟گفتم بهش بگو خانم میم دیگه داره بچه دومشو هم میزاد!!
بعد فهمیدم برجی ِ خوش صدای تر و تمیزمون هم پناهندگی سیاسی گرفته و رفته خارج!کلا یه خبرهای جالبی به گوشم رسید امروز.
و همینطور حدس می زنم که سمیرا با یکی دوست شده.یوهاهاهاها.
خدا با ما هم هست! کلا خدا با ماست، فقط نمیدونم کی با اوناست که اینقد بهشون خوش میگذره!
شاید از دور به نظر میاد که بهشون خوش می گذره!