گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

15

می خوام امشب یه کار خطرناک کنم.شاید بعد این پست رو حذف کنم.چون نوشتن این چیزا اصلا فکر خوبی نیست.

خب از یه جایی فهمیدم که تصمیمش حتی اگه جدی هم باشه، ولی شدنی نیست. فهمیدم اونجوری که فکر میکنیم پیش نخواهد رفت. یه جایی توی زندگی من فکر میکنم باید شروع کنی و دلت بخواد بسازی. ولی  وقتی این شروع کردنه طول بکشه آدم دلسرد میشه. الان فکر میکنم شاید دوست خوبی بود برام ولی این دلیل نمیشد شوهر خوبی هم بشه.خب اون موقع به این چیزا فکر نمی کردم.فقط دوست داشتم زندگی مشترکمو شروع کنم. تنها مشکلش واسه من راه دور بود. که الانم افتادم به راه دور! خیلی سخته،ولی فهمیدم که می تونم بهش عادت کنم.گرچه هنوز زوده واسه این که بفهمم چقدر سخته.

دیگه جریان واسم کلا تموم شده بود.یه عصبانیتی هم باهام بود.نمی دونم چرا.

الان اصلا تاریخ ها رو یادم نمیاد.یادم نمیاد از کجا به بعد رابطه ی هم کلاسی گونه شکلش عوض شد. همش خواستن شد. مثل توی فیلم ها. همه چیز خوووب بود. با خودم میگفتم این دوست داره...ببین واست چقد تلاش می کنه...ببین همه جوره میخواد کنارت باشه،همه کار می کنه برات ووووو....و از همه جالبتر برام این بود که مث پسرای دریده نبود.ولی خیلی کوچیک بود.خواستگاری اون و پسرخاله م کاملا همزمان شد.یعنی وقتی بهش گفتم پسرخاله م ازم خواستگاری کرده اونم با خانواده ش حرف زده بود و گفت منم به مامان اینا بگم.

من می دونستم مصلحت کدومه.می دونستم عقل کجا وایساده و چی حکم می کنه.و فکر می کردم واسه ازدواج فقط عشق مهم نیست.خب اون موقع دلم موضعش کاملا فرق می کرد. دیگه هر روز باهم بودیم. یه شب رفته بودم که بهش جریان پسرخاله رو بگم...یادمه خیلی غصه دار شدم.از یه طرفی هم اختلاف سنیه خیلی توو ذوق میزد.با خودم می گفتم این بچه س الان داغه، تو هم توی این سن عشق آتیشی داشتی...بعد که چند سال گذشت هی از خودت می پرسیدی عاشق چیه یارو شده بودم!!

حالا خودش عاشقه و چشاش کوره ، پدر و مادرش چی!

یه جورایی کشیدم کنار.یادمه با پسرخاله داشتیم می رفتیم دربند.من صندلی جلو کنار پسرخاله نشسته بودم.اون موقع فقط پسرخاله م بود. تولد  هم کلاسی بود. همون موقع بهم پیام داد که فکر می کردم حداقل تولدمو تبریک بگی....یادمه پسرخاله کله کشید توو گوشیم که ببینه با کی چت می کنم بعد گفت اا با پیغام گیر صحبت میکنه!!البته این حرکت یه ادا بازی بود که ماها باهم داریم!

خلاصه سر  تولد و یه چیز الکی دعوامون شد.فحش و فحش کاری.و از اون روز دیگه هیچ پیغامی بینمون رد و بدل نشد.فقط دوستم هی میاد ازش بهم میگه.که کارشو اینجا ول کرده و رفته یه شهر دیگه و پیش خانواده ش هم نرفته.

وقتی خواستم جریان خواستگاری رو به مامانم بگم گفتم مامان دو تا خواستگار دارم و نمی دونم چی کار کنم.گفتم از شما بپرسم و هرچی شما بگین!!!!البته به این راحتی که اینجا دارم می نوییسم نبود! دو روز طول کشید تا موفق شدم به مامانم بگم قضایا رو.

اول جریان هم کلاسی رو گفتم.مامانم گفت خیلی کوچیکه که، کارش چی؟سربازیش چی؟درسش چی؟ و جواب همه ی اینها مایوس کننده بود...ولی آخرش گفت خودت ببین مادر جان و پرسید دومی؟ گفتم خواهرزاده خودت.مقدار خیلی زیادی متعجب شد و پرسید کدوم؟؟ گفتم اووون!!

دیدین وقتی یکی خوشحال میشه چشاش چجور برق میزنه؟ من تا حالا ندیده بودم! قشنگ معلوم بود که مامان چقد خوشحال شد از این جریان.ولی گفت اول حرفاتونو بزنین و خودتون به نتیجه برسین بعد به ما بزرگترا هم بگین!

بعد از سفرمون همه چیز علنی شد.

من پسرخاله رو دوست داشتم.پسرهای این خالمو کلا دوست دارم و روابط حسنه ای داریم.همیشه مسافرتا باهم میریم.در جریان همه چیز پسرخالهه بودم.در جریانات عشق و عاشقیاش هم بودم متاسفانه!اما خدارو شکر وارد جزییات نشدیم هیچ وقت!

بهش گفتم گذشته ی طرفت چقدر برات مهمه و چقدر میخوای راجع بهش بدونی؟ گفت برام مهم نیست و هیچی نمی خوام بدونم.

خیلی همه چیز راحت و زووود و با سرعت پیش رفت. اصلا به اون سختی که فکر می کردم نبود. حتی توی خواستگاریم با لباس توی خونه همینجور دور همی نشسته بودیم!!! وهی مادربزرگ و پدر بزرگه از من و شوهری تعریف می کردن! و هر چند دیقه پدربزرگی می گفت خدا رو شکر.خدا رو شکر...!

همه خوووشحال...همه موافق....هیچکی ساز مخالف و ناکوک نزد....

توی محضر که عقد کردیم همه چیز خوب بود.استرس بی استرس.فقط وقتی خطبه تموم شد و بلند شدیم واسه روبوسی دیدم بابام زد زیر گریه! بابام حتی واسه فوت پدر و مادرش ندیدیم گریه کنه.یکم بغلش کردم و گریه کردم توو بغلش.از این گریه های با کلاسی ِ  توی فیلما! که فقط اشکشون میریزه پایین!مثل الان.مامانمم گریه کرد.یه گندی هم زدم که دست پدر مادرارو بوس نکردم و دیدم پشت سر همسری داره دستاشونو می بوسه و کشتی می گیره باهاشون!!!

خب رژ لب داشتم!دستاشون رژ لبی می شد!!!والا!

واسه جشن هم خیلی خوشگل شدم!:)) خب خوشگل شدم واقعا! فقط یه مشکل بود که لباسم از پشت تنگ بود و اصن توی فیلما قشنگ نبود:)) و همسری هی به شوخی میگفت نیگاش کن!آبرو نزاشتی واس من:)) 

از این عروسای خوشحال بودم که هر کی می رقصید براش دست می زدم!

خلاااااااصه فکر می کنم شرایط من و همسری خیلی شبیه هم بود.اونم یادمه با یه دختری بود که شرایط خانوادگی خوبی نداشت و همه مخالفش بودن.

حتی اولین شبی که توی تابستون بهم پیام داد بهش گفتم بابا این عکس شکست عشقی چیه گذاشتی...این ادا بازیا چیه.یه عکس شاد بزار.گفت باهاش تموم کردم.همه می گفتن خوب نیست و منم خسته شدم.خب من از قبل از طریق رادیو دخترخاله می دونستم تموم کرده! گفتم ای بابا حالا ناراحت نباش...هرکی که بره همیشه یکی بهتر از اون میاد توی زندگیت:دی

هی هم بهش از فلسفه ی عشق کشکه می گفتم. که عشق اصلا وجود نداره و همش تغییرات هورمونیه بدنه که بعد یه مدت همه چیز به حالت عادیش برمی گرده و از این چرندیاتم:))

خلاصه یه جا به شوخی بهم گفت فکر کن اگه خودت زنم بشی چی!گفتم یه پوستی از سرت بکنم!

و از همون اول ما شوخی شوخی شروع کردیم و شوخی شوخی زن و شوهر شدیم.

دوسش دارم....ولی فکر می کنم هنوز هم نمی شناسمش!

نظرات 1 + ارسال نظر
۱۰۶۳ چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 12:32

ایشالله شوخی شوخی هم خوشبخت و خوشحال باشین و شوخی شوخی کوچولوهاتونو بزرگ کنین ;)
شوخی شوخی واستون خوشحالم

ایشالله
مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.