یه بار توو سالن دانشگاه بودیم، به آرزوی خسته (که الان با تمام خستگیهایی که داشت مادر شده!) گفتم اگه من پسر بودم و میخواستم به یکی از دخترای اینجا پیشنهاد بدم به این دختره میگفتم! این دختره رو اون موقع نمی شناختم.فقط به نظرم خیلی خوشحال و رله و شاد و خودمونی میومد.از این شل و ولایی که آرایش کم می کنن با موهای ژولی پولی و کوله و هدفن به گوش.از این تیریپ ها!
خلاصه ترم بعد زدو باهاش درس بتن داشتم.با استاد سخت گیر و گندمون! خیلی استاد سختگیری بود.از اینایی که هر هفته ازت تحقیق میخوان و سوال می پرسنو می برد براش مساله حل کنی.استاد به من و اون دختره بسیار گیر میداد.یکی در میون من و اونو می برد پای تخته که مساله حل کنیم.بسی پدرمون رو در آورد.و صد البته نمرات خوبی بهمون داد :دی
توی اون کلاس باهم در حد اینکه جزوه بگیر و اینا دوست شدیم.دختر خوشحالی بود و بعد فهمیدم از بچه های تئاتره.همین که فهمیدم به ارشاد رفت و آمد داره دیگه از چشمم افتاد. با اینکه اصن من باهاش احساس صمیمیت نمیکردم اما اون خیلی خوشحال و صمیمی بود.در حد دوستای چندین ساله!
الان دیدم توی ایمو پیام داده نادوووو جوووون چطووووری؟ جوابشو دادمو اینا.بعد پیام داد کجایی تو دختر؟
بعد من موندم که واااه! یعنی چی کجایی تو دختر؟! انگار قبل این رفیق گرمابه بودیم!و هر روز جویای حال هم !ملت خوشحالن ها!
همین مونده اینم بیاد از بی معرفتی من گله کنه:))
من خودم از چندین تا دوست صمیمی که دارم در حال فرار هستم.خوشم میاد دوستامم موجودات ِ سمجی هستن.منم که کلا بیماری روانی ِ مردم گریزی دارم.حال نمی کنم کسی باهام صمیمی بشه.خیلی وحشیم!:))
یعنی من الان بگم سلام وحشی :/
.
.
.
وب خوبی داری آورین :)
فقط میتونم دوتا خیلی دیگه به جمله آخرت اضافه کنم:دی
خیلی خیلی :دی
حالا من شکسته نفسی کردم فقط یه خیلی گفتم!
الان دیگه ریا شد
جالب بود و خنده دار .... :))