گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

56 حال خوب ّ خوابالو

صبحی دیگه رفتم خونه ی مادرشوهر.البته یه جورایی ظهر شد.دیگه تا در رو باز کردم بوس بوسی کردیم و گفتن تولدت مبااارک...خب خوشحال شدم.فکر نمی کردم یادشون باشه.

نشستیم یکم سبزی پاک کردیم و خیلی خندیدم.خلاصه خوش گذشت. و  یه انگشتر قلبی هم بهم کادو دادن. خاله خیلی طلا داشت.یه روز دزد اومد خونشون و طلاها رو برد.امروز خاله میگفت من که دختر ندارم.همه طلاهامو میدم به عروسام.دیگه پسرخاله گفت حیف اون همه طلارو دزدیدن وگرنه سرتا پاتو طلا می گرفتیم :))  مهربونن دیگه.گرچه حس می کنم پدر شوهر جان همچنان شاکی بودن که من کم سر می زنم بهشون.و البته که پدر شوهر نقش مهمی توی زندگی آدم نداره! نباید سخت گرفت.والا!


امشب یه عکس یهویی ِ خوشگلانس واسه همسرو فرستادم. عکسو دیشب گرفته بودم و امروز همینجوری الکی فرستادم و فکر نمی کردم اینقدر حالمون رو خوب کنه!

همسرو کلی قربون صدقه رفت و گفت نادو چرا سرد شدی این چند روز؟من خیلی بهم ریختم. همش فکرم مشغول بود که چرا رابطمون سرد شده.تورو خدا سرد نشو دیگه.

یکم حرف زدیم و حالا خوشحالم داره میاد.


عصر هم یه تولد کوچولانس گرفتیم.و در این بین هی پدر جان رد می شدن و می گفتن بشینین بشینین عکس بگیرین با نادو که سال دیگه این موقع نیست....سال دیگه این  موقع توو خونه خودش تنهایی تولد می گیرن...سال دیگه....

خب پدر جان یه چندتا جمله دیگه کافی بود بگی که من بزنم زیر گریه....قیافمم توو عکسا یه جور افتاده انگار فردا قراره بیوفتم بمیرم:))

نظرات 1 + ارسال نظر
BoBo دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 13:45

"پدر شوهر نقش مهمی توی زندگی آدم نداره! نباید سخت گرفت" خیلی بیشووری بخاطر این جمله!!
حق دارن دلگیر بشن ازت. برخلاف تو، اونا واقعا دووس دارن بیشتر پیششون باشی.

خب پدر شوهر نقش خاصی نداره توو مسائل خاله زنکی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.