گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۴۹ قرتی مانده در گل

امشب مهمون داشتیم واس شام.نمیدونم مهمون که میاد چرا من گند میزنم به غذاهام!

دو مدل درست کرده بودم،یه مدلش بسی خوشمزه شده بود.ولی امان از کوکوی چند طبقه.قابل خوردن بود ها ولی بد شده بود.اصن یه مزه ی عجیب غریبی گرفته بود که مونده بودم از کجاش همچین مزه ای در اومده.

دیگه حالا،همینی که هست!

خاله جان هفته قبل اسباب کشی داشتن و ما هم درگیر کاراشون بودیم.

فردا شب هم میخوایم بزنیم به جاده و بریم طرف همدان و بجنورد و اون ورا.سفر سه چهار روزه.

اون یکی خاله دیروز در مسیر ایرانگردیشون اومدن تهران و اصرااار که ماهم باهاشون بریم.

من و همسرو هم که پایه!گفتیم شما برین ما آخر هفته خودمونو بهتون میرسونیم.

یه توصیه دوستانه هم به خانما میکنم.خانما نرین ناخن نکارییین،وای پدر ناخنام در اومد.اینقد نازک شدن از وسط تا میشن.اصن یه وضع مزخرفیه.منو چه به این قرتی بازیا آخه.

رییس همسرو هم عوض شده،رییس جدیدش شوهرخاله جان هستن.البته توی شرکت هیچکی نمیدونه اینا فامیلن!الکی مثلا!

بخوابم که فردا باید نزدیک دویستا دیگ بشورم!

پ.ن:بجنوورد نههه،بروجرد!این دوتا شهر هم حکایتشون مثل ابوالفضل پور عرب و عرب نیا شده واس من!

۱۴۸بنا به دلایلی

یه اتفاق مضخکی که توی این مدت واسمون افتاد رو هم بنویسم براتون بخندین.

بنا به دلایلیییییی یهو من استرس گرفتم که حامله شدم.دیگه نمیتونم بگم چرا.:دی

ولی چراییش هم خنده داره.

من فکر میکردم روز بعد پریودی بنا به دلایل پزشکی که خودم کشف کرده بودم و اینکه روز بعد پریودی تخمکی درست نشده و اینها کسی حامله نمیشه و به همسر اطمینان خاطر دادم!

خلاصه دو سه روز بعد رفتیم خونه خاله جان و هندونه خوردیم.تا رسیدیم خونه من کلی حالت تهوع گرفتم و گلاب به روتون بالا آوردم.این صحنه منو یاد فیلمای ایرونی انداخت که وقتی تازه عروس اینجوری بدو بدو میره دستشویی و بالا میاره یعنی مبارک باشه قدم نو رسیده.

اول من و همسرو خودمونو دلداری دادیم که نه بابا از هندونه بوده و ال و بل.

فرداش رفتیم خونه دایی،مادرخانمش گیییر که سال دیگه بچه به بغغغل باشین و هر و کر...

اومدیم خونه و همسرو گفت نادو حامله شدی رفت،این مادرخانمش هرچی میگی اتفاق میوفته و از این حرفا.

منم همچنان حالت تهوع داشتم.یهو چنان استرسی گرفتم که نگو.سریع هم حس مادرانه م شکوفا شد و وای آره من حس میکنم حامله م و تازه حس میکردم بچه م دختر هم باشه:|

رفتیم دکتتتر،گفت به این سرعت مشخص نمیشه هفته بعد برو آزمایش خون.

یعنی داشتم متن آماده میکردم که چجوری به خانواده ها بگیم!!

تا دیروز همچین بساطی داشتم که درد پریودی شروع شد و امروز به سلامتی خطر دفع شد.

من که میخواستم اول برم سقط!همسر ولی میگفت من آمادگیشو دارم!و به من قوت قلب داد و من شدم زن حامله.

امروز با پررویی تمام ناراحت شدیم که ای بابا یعنی بچه نداریم دیگه؟!:))

۱۴۷بازگشت مفتضحانه

یه ماه و دو روز از عروسی میگذره و من خیلیییی تنبل شدم برای نوشتن از روز مراسم.از طرفی همچنان در خونه ی جدید بدون نت به سر میبریم و نمیتونم از تایپ کردن با کیبورد لذت ببرم و هی براتون بگم چه عروسی شده بودم وای وای!

تا روز مراسم اصلا استرس نداشتم،ولی از شب قبلش استرسی شدم و از این قرصای تپش قلب خوردم که خیلی خوب بودن.

استرسمم سر این آرایشگاه بود.به هرکی میگفتم اونجا وقت گرفتم میگفتن کارش افتضاحه و ال و بل.مادر شوهرجان که مارو کشت از استرس،قبلشم یه آرایشگاه دیگه میخواستم برم که گفت نه یه عروس ازش دیدم خیلی بد بود و اینا،این یکی آرایشگاهم همینو گفت.که شنیدم کارش خوب نیست،بداخلاقه و فلان.حالا هرچی که باشه،درسته اینقد به عروس استرس وارد کنین،دیگه من وقت گرفته بودم و بیعانه هم گذاشتم.خلاصه با حجم عظیمی از استرس رفتم آرایشگاه.

بدتر از همه اینکه دو تا جوش گنده هم روی لپم زده بود.یعنی حرصی خوردم سر این جوشها.خیلی سال بود از این مدل جوشها،اونم درست وسط صورتم در نیاورده بودم.کلی روو مخ بودن.

آرایشگاه برعکس همه ی تعاریفی که شنیدم خیلی خوب بود.آرایشگر بیشتر از یه عروس قبول نمیکرد و شلوغ نبود.خیلی هم زود کارمو انجام دادن.یه لنز طبی رنگی هم خریده بودم که خیلی قیافمو عوض کرد و راضی بودم ازش.البته با موهای مشکیم یکم جور در نمیومد،اما شب عروسی که موهامو روشن کرد،خیلی خیلی خارجکینی شدم.از این تاج های ملکه ای هم گذاشت برام با نگینهای قرمز،و رژ قرمز و اینها.راضی بودم در کل.

خیلی عوض شده بودم نسبت به شب قبل.فرق وسط هم برام باز کرد و گفت وااای قیافه ت چه جذبه ای پیدا میکنه با فرق وسط.

من اصلا فکر نمیکردم فرق وسط بهم بیاد و هیچ وقتم فرق وسطی نبودم.

جشنمون خیلی خوب بود.همش بزن و برقص.تا یه هفته نوک انگشتهای پام بی حس بودها.

البته سیم ژپون لباسمم آخر شب در اومد و کلا ژپون لباسم بد وایمیستاد.این بد وایسادن دامن لباس رو توی فیلم متوجه شدم و واسه همین مخل اعصابم نبود!!

ولی در کل استرسی نبودم و مجلس خودمونیه خوبی بود و سعی میکردم با همه برقصم و کسیو ناراحت نکنم و حواسم به بچه های کوچولو باشه.اگه عروس شدین با بچه ها برقصین،خیلی ذوق مرگ میشن و بعدها هم دوستتون میدارن.

خلاصه خیلی خیلی خوب بود ولی خیلی خیلی زود تموم شد.

البته خیلی چیزا بود که میشد واسش اعصابم خورد بشه ها،مثل کیک که بنا به دلایلی با همسرو لج کردم و نرفتم انتخاب کنم و گفتم خودتون برین،و کیک خیلی کوچیک و مسخره بود.بماند که اوایل اصن فکر میکردم خرید کیک لزومی نداره.یا سفره ی عقد که اصلا اونی نبود که انتخاب کردم و اینجور چیزا...ولی خب دیگه...

شب عروسی که میشینین کادوهارو میشمارین و حال میده،اما فردای عروسی اینقد دپرس میشیییین،زرت همه چی تموم شد،یه سال بدو بدو و بعد چند ساعت هوتوتو....

من کلی غر زدم سر همسرو که وااایییی انصاف نیست،دیگه من نمیتونم عرووس بشششم،لباس عروس بپوشممم،وای چقد زندگی مسخره شد:)))):دی

یاد مونیکا توی فرندز افتادم که بعد عروسیش همینجوری شده بود.

الانم دارم توو غربت خفه میشما.

نه به اون شدت ولی یه وقتهایی مثه الان خیلی دلم تنگ میشه واسه خونه پدری.خونه پدری ناز آدم خیلی خریدار داااره.

۱۴۶ میس یوو

هرچی میگذره بیشتر بهم وابسته میشیم.این سری دوماه پیش هم بودیم.حالا یه هفته هم نشده برگشتم ولی خیلی دلم براش تنگ شده. آخر هفته میاد پیشم،خدایا یار مارا به سلامت برسان.

یه سوال!شما هم وقتی یکی از عزیزاتون میره سفر،وقتی تووی مسیرن دلهره میگیرین.من وحشتناک ترین افکار میاد توو ذهنم.خیلی استرسی  میشم.گرچه اصلا به روی خودم نمیارم ولی دق میکنم تا یکی از سفر برسه.حدس میزنم ارثی باشه،چون جفت مادربزرگام همینجورین.

همسری رو میییدوستم خیلی.از این وابستگی بینمون هم لذت میبرم.خدایا میشه جوونارو خوشبخت کنی؟میشه همه با اون آدم خوبه ی زندگیشون ازدواج کنن؟میشه قبلش حسابی فکر کنین؟

مجردا جون،هیچ وقت به خاطر ترس تنها موندن،با کسی ازدواج نکنین.هیییییچ وقت.

۱۴۵ طلاق

دو هفته مونده به عروسی،هیچ ذوق و شوقی واسه عروسی توی خونمون نیست.مثل قبل عقد.دوباره دوماد بیشعور روانی بساطی درست کرده واسمون‌.خواهرو و دخترش اومدن اینجا‌. مامانم میگه این دفعه طلاقشو میگیریم.دیگه بسه.خیلی غصه میخورم براش.برای خودش،برای دختر دو ساله ش. خاله بمیره برات که اینقد بدشانس بودی خوشگلم.

نمیدونم قراره چی پیش بیاد.زندگی خواهرم تباه شد.چه طلاق بگیره چه نگیره.آخه چرا؟خواهرو چه گناهی کرده بود؟اون حقش این نبود.

دخترش چی؟چه آینده ی قراره داشته باشه؟بمیرم براتون.

خدا ازش نگذره.

پ.ن: با اینکه از قیافه ی نحس مردیکه متنفرم و هیچ وووقت نتونستم تحملش کنم ولی باز دوست داشتم یه جوووری باهم کنار بیان.یه جوووری خواهرو زندگیشو بگیره دستش،یه جوووری مهر این مرتیکه منفور بیوفته به دلش.

هزار بار از خواهرو شنیدم که از ته دلش آرزوی مرگ شوهرشو میکرد.خیلیه،بعد این همه سال یه ذره محبت هم بینشون نباشه یعنی دیگه واویلا...


۱۴۴ خونه ی جدید

بالاخره مامستقر شدیم،همچنان بعد یههفته درگیر و دار چیدن و نصب وسایل و گرفتن سوراخ سمبه های زندگی می باشیم.

یه معضلی هم داریم اونم اینه که یه سری وسایل رو افتتاح نکردیم و گذاشتیم واس بعد عروسی.مثلا ماشین لباسشویی رو افتتاح کردیم اما همسرو نمیزاره ماشین ظرفشویی رو هم افتتاح کنیم.منطقشم نمیدونم والا‌.

دیشب رو تختی رو پهن کردیم،ولی هنوز فرشهای خودمو پهن نکردم.خلاصه یه تاریخ قبل مراسم داریم و یه تاریخ بعد مراسم!

خیلی چیزا نتونستم بخرم.قیدشو هم زدم.واسه اینکه دیگه روم نمیشه به مامان اینا بگم پول بفرستن.

حالا همه ی اینا به کنار.

یکی از بدترین خوابهای عمرمو دیدم.خواب دیدم واسه مراسم حنابندون دیر رسیدم آرایشگاه،آرایشگاهم پپپپپر عروس.وای مگه نوبت من میشد!آخرشم نوبتم نشد و آرایشگر بست و رفت:|

واااای فکر کنین همه مهمونا توی مراسممون بودن و من و دوماد نتونستیم بریم مراسم.یعنی توو خواب زااااار میزدم ها!

چه خوابی بود آخه!اه اه.

۱۴۳ نادو ناراحت

نه شوقی واسه عروسی مونده

نه جهیزیه خریدن و چیدن


مادرشوهرمم دوست دارم،فقط نمیخوام همه ی خبرهای زندگیمو همه جا جار بزنه.اونم با تمام جزئیات.آخه به بقیه چه ربطی داره که ما پاتختی سرویس خواب رو حذف کردیم؟!

اصنم دوست ندارم وسایل کهنه و بیخود شوهرو رو ببرم خونه ی جدید.

اصنم متوجه نیستن خونه ی تازه عروس  با خونه ی مجردی فرق داره.

خونه مجردی نیست که بخوای وسایلشو از این سمساری و اون انباری جور کنی.

از شوهرو هم ناراحتم چون فرق بین صمیمیت و بی احترامی رو متوجه نیست انگار.من دوست ندارم شوهرم جلو بقیه این مدلی باهام شوخی کنه‌.

۱۴۲هی هی

مامانمو خواهری رفتن.الان مادرشوهرو و برادر شوهرو موندن.

کلی خریدهای بزرگ کردیم توی این یه هفته.

با گوشیم و خیلی سخته عکس بزارم،ولی خیلی دوست دارم عکسارو بزارم و نظرتونو بدونم.

خرید جهیزیه همینجوری نصف و نیمه مونده،کلی ازپولمو دادیم رهن و من ناراحتم،الان همه پولمون رفته،هم جهیزیه مونده هم خریدا.

کنسول هم نخریدیم.

عبرت بگیرین و برین عاشق آدمای پولدار بشین.والاااا!

۱۴۱ بدم میاد از این موجود ضعیفی که هستم

حالا توی این هیری ویری و ماراتن خریدامون،سرماخوردگی من چی بود،نمیدونم!

خیلی هم پریود و حساس و بی اعصابم و هر لحظه ممکنه بغضم بترکه!

۱۴۰ فینگیلو

خبب به سلامتی مامان جونم و متعلقات تشریف آوردن و بخورم این خواهرزاده فسقلو.باعث نشاطمونه،خدا حفظش کنه.

توی فرودگاه از پشت شیشه منو دیده،یه مقدار خجالت کشید دخملم،بعد اومدن بیرون و یهو منو یادش اومد که یه زمان یه خاله هم داشته:))

اومدم چسبید توو بغلم و یه هزارتا بوسم کرد‌.هی هم میگه دلم تنگ شددده بود.عسیییسم.

توی باند فرودگاه هم کلی ذوق زده شده و میگفته چهههه خبره،چقد هباپیما!

الان اینجا مامانم و خواهرو بچه خواهر و مادرشوهر(خاله) و پسرخاله هستن.

مامان بزرگمم واسه ناهار اومدن اینجا،بعد باهام دعوا کرد که تو چرا میزاری مامانت اینا کار کنن،منم گفتم اینجا خونه من نیست که!بعد میگه چه زبونی دارن این دخترا!

البته من هم پریودم هم گلودرد و سرما خورده.ولی ناراحت شدم از حرفاش.

اصلا هم لج کردم و نمیخوام پاشم.شوهرمو میخواااام:((


۱۳۹ cooking fever

اینقد زن و شوهر بی ادب و بی تربیتی شدیم که میترسم فردا روز که مامانا بیان سوتی های وحشتناک و ناموسی بدیم جلوشون!

شیدا یکی از دوستهای پیله ی دیگه ای که دارم چندوقت پیشها پیام داد و دیدم که دیگه اصن جا نداره این دفعه هم بپیچونم.خلاصه بعد سه سال دوری و بی خبری جواب دادم.

نمیدونم چرا حوصله دوستامو ندارم.البته الان حس میکنم بهتر شدم.

همسرو فردا ۵ صبح میره اراک ماموریت و من تا ۸ شب تنهام.این روزا یه بازی جدید نصب کردم خیلی درگیرشم و وقتم راحت میگذره.بعد مثلا همسرو که میاد خونه بهش میگم وایسا یه دیقه من مشتریامو جواب بددددمم....وایسا کیکم توو فره الان میسوووزه ایییییشششش! 

اوضاعی داریم.

خوووش میگذره در کل!