گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

6

من نمی دونم این اسم روشنک جریانش چیه دقیقا!!

وقتی اومدم بلاگ اسکای که وبلاگ جدید واس خودم درست کنم هی میگفت قبلا با این ایمیل یه وبلاگ ثبت شده.خب البته که جای تعجب هم نداشت.من همه جا یه وبلاگ ثبت کردم و الان هیچ کدوم یادم نمیاد!خلاصه ایمیل رو دادمو پسوورد رو احیا کردمو اومدم دیدم سال 92 اینطورا اینجا درست شده و اسم نویسنده روشنکه و اسم وبلاگ گوش کن و....خلاصه هیچییییی یادم نمیاد که کی و به چه دلیل اینجارو درست کردم و هیچ مطلبی هم ارسال نکرده بودم خیر سرم!!

و بدین سان اسمم شد روشنک!

پ.ن: همین الان هم پسوورد اینجا یادم نمیاد!غش غش غش...

5

من توبه کردم از عشق که رفته بر نگردم! بی تو به جون رسیدم! از توبه توبه کردم!!!

زندگی شاد و خوشحالی دارم.شوهرم مث خودم کسخله و همش مسخره بازی داریم.مثلا  یه روزی عصبانی بودم بعد فیلیسیتی گفتش چته با شوهرت دعوات شده؟بعد بهش میگم نه بابا.آخه من با این شوهر می تونم دعوا کنم؟هرچی میگم شروع میکنه مسخره بازی در آوردن!

تا الان فقط یه بار خیلی جدی باهام برخورد کرده اونم در حد اینکه من روی این چیزا حساسم و دفعه آخرت باشه اینجوری میگی!

خیلی دوست دارم از این مدل زنای کدبانوی هنرمند خوش سلیقه ی سرآشپزه این جوریا بشم.اون یک ماه که پیش همسری بودم خیلی تلاش کردم اما دیدم ول کن بابا کی حوصله داره و طبق معمول تنبلی بر همه ی حسهای دیگه م غلبه کرد.ولی تلاش کنم دستپختم بدک هم نیست ها.تازه مهمون واس شام هم داشتم.

سال دیگه میخوام بچه دار بشم.اسم دخترمم میزارم گیسو.شوهرم گفت قشنگه بزار!البته خودش اسم عسل رو دوست داره.منم گفتم خب شما عسل صداش کن.کلا آدم دموکراتی هستم.بله.اصلا هم زور نمی گم ها.اگه پسر بود هرچی آقامون بگه!چون من هنوز اسمی انتخاب نکردم

یه درگیری ذهنی که دارم اینه که ما الان یه مقدار پول پس انداز داریم که همشو ریختیم توی یه حساب که به نام شریف بنده هست و کارتش دسته منه.خواستم الان پز داده باشم.متوجه شدین یا بیشتر روش مانور بدم؟

خلاصه ما این پولا رو از اول به نیت ماشین گذاشتیم کنار.حالا اون پولهایی که قرار بوده به خاله جان بدن و ما باهاش مراسم بگیریم رو هنوز ندادن.و فکر می کنم اونا روی این پول ماشین حساب باز کردن که با همین پولا فعلا کارای قبل مراسم رو انجام بدیم.

من خب نگران آینده هستم.ما رسما بجز این پول هیچ پس انداز دیگه ای نداریم.حالا با این پول هیچ گوهی هم نمی تونیم بخوریم هنوز ها!ولی خب به هر حال!

حالا نمی دونم چه موضعی بگیریم.شاید با همسر صحبت کنم بگم تا این مقدار از پولمون خرج کنیم، به بقیه ش دست نزنیم.آره همین خوبه.من باید بشینم مشکلاتمو بنویسم.بعد سر و سامون میگیره فکر آدم و بعد به نتیجه میرسه.حالا این سقف پول قابل برداشت رو چقدر بزارم؟

الان اومده بودم که پرونده مطالعات پایان نامه رو ببندم ها.سر از اینجا در آوردم.کلا آدم از مشکلات فرار بکنی خوبی هستم.


4

تمامی ِ دینم به دنیای فانی شراره ی عشقی که شد زندگانی....

دو هفته س داره یه سره خون میاد ازم...اصلا حس و حال ندارم امروز...از همه چیز بدم میاد...از رفتارهای همه بدم میاد...

دیشب حس عاشقی داشتم خیلی...دلم تنگ شده بود برات.

نمیدونم میخوام توو زندگی چیکار کنم.تا الانشم نمی دونستم..بیشتر دنبال یافتن عشقی ابدی بودم...هر هر هر!

زاییدی نادو خانم...زاییدی عزیزم.

دلم از غصه دااااره خون میشه دریا کاری کن....

چقد من حسودم...همش دوست دارم همه ی توجهاتش به من باشه.همه چیش من باشم...اینجوری نیست دوستان...زندگی مشترک خیلی تخمی تر از اون چیزیه که ما دخترا تصورش میکنیم...مردا یا حالیشون نیست یا نمی خوان حالیشون باشه که نفر اول زندگیشون دیگه ننه شون نیست!

هی هم زر روانشناسی می زنه که همسر اولویت اول زندگی هست و اینها....پس کو؟

شاید من خیلی بیخودکی حساسم ...شاید که نداره...صد در صد من زیادی حساسم.

چرا اینقد بیخود زندگی کردم؟چرا به هیچ جا نرسیدم ودیگه هم جایی واسه رسیدن نمونده!

خسته شدم از اینکه هی درگیر اضافه کردن وزن بودم  این مدت...آدم یه نتیجه ی یهویی و قابل توجهی هم نمیبینه دلش خوش بشه.

فردا نمیخوام از توی غارم برم بیروون....


3

به شدت و به سختی در پی افزایش وزن هستم همه عمر.البته الان یه ساله دارم این روند رو می رم و تا اینجا  6 الی 7 کیلو اضافه کردم. الی ش واسه اینه که الان در نوسان بین 6 و 7 هستم!روندی سخت و طاقت فرسا.حالا تا عید باید بشم 54 الی 55.فعلا 50 الی 51 هستم.

امروز جلسه دوم بدنسازی رو با فیلیسیتی ّ خسته رفتیم.خانم مربی که تشریف نداشتن و برناممون رو کامل نکرد.بنا براین همون چهارتا حرکتی که گفته بود رو انجام دادیم و نموده شدیم.باشگاه یه حال خیلی خوبی داره و اونم اینکه دورتا دورش آیینه س و حال میکنه آدم. هرطرف می نگری خودتو می بینی هی ژیگولانس بیگولانس!

این یه دوره رو تموم کنم و یه دوره دیگه هم برم و بعدش برم واس یوگا.

کارهای عقب افتاده ی منو کسی نمی خواد انجام بده یعنی؟

چرااا؟

خنگ شدم ها!اصن مغزم یاری نمیده واسه نوشتن!

2

خب از اون بحران یاس و نا امیدی مزدوج شدن یکم دور شدم الان.افتادم توی دور دردسرهای مراسم عروسی.بدو دنبال یه آرایشگاه خوب و لباس عروس زیبا.معیارم واسه ی انتخاب آرایشگاه خوب اینه که آرایشگر غرغرو و فیس و افاده ای و روی اعصاب نباشه.شلوغ نباشه.من مجبور نباشم هی منتظر بمونم و در نهایت کاری که میخوام رو تحویل بده و من مطمین باشم خوشگل میشم و استرس نداشته باشم که قراره چه گندی بزنه به هیکلم!

خب همه ی این معیارها رو آرایشگر محبوب و با حوصله ی خودم داره و برای عقد هم پیشش رفتم و اصلا استرسی نشدم و بقیه هم از نتیجه ی کار بسیار راضی بودن.خوشایندترین تعریفی هم که شنیدم تعریف عمو کوچیکه بود که گفت شبیه این عروسای انگلیسی شدی!و بله کلا آدمی هستم که از تعریف و تمجید خوشم میاد.و مهم تر اینکه اقوام دوماد هی می پرسیدن عروس کدوم آرایشگاه رفته!

خلاصه اینکه خوبه دیگه.فقط معروف نیست!و فکر می کنم اولین عروسش هم من باشم!

چون هیچ عروس احمقی ریسک نمی کنه شب مهم زندگیش رو بره آرایشگاه سر کوچه ش.ولی خب من یه بار این ریسک رو کردم و بسیار هم خوب بود.

خوبیه دیگه ش اینه که فقط من عروسش هستم و مشتری هم قبول نمیکنه!دیگه چی بهتر از این؟واااالااااا!

و خوبیه دیگه اینکه مادرشووهرمم اصرار داره که همین آرایشگرم خیلی خوبه و پیش همین برم!و از این بهترتر دیگه چی؟

حالا مادرشوهر مادر شوهر میکنم منظورم خالمه!

بله من با پسرخاله م ازدواج کردم!به خودتون بخندین!پیش میاد دیگه.یعنی خودم قبلنها همیشه متعجب بود که چطور میشه که آدمها با پسرخاله و پسر داییو امثالهم ازدواج میکنن و اینکه خیلی مسخره س و اینکه آیا مگه هنوز در دوره غارنشینی هستیم و اینها که زد و نه تنها با پسرخاله ازدواج کردیم بلکه با پسرخاله ی کوچیکتر از خودمون هم ازدواج کردیم!

خخخخخخلاصه توی این هفته با دوستم میرم لباس عروس ببینیم.اینکه با دوستمم میرم جالبه برام.کلا با دوستام هیچ وقت اینقد صمیمی نمیشدم که باهاشون از این تیریپ کارا بکنیم!همیشه با خواهره بودیم یا با دخترخالهه....حالا خواهره که گرفتار بچه و درس و اینهاست و دخترخاله هم حامله و درگیر ویار و معده درد!

هرچی لباس انتخاب میکنم خیلی گرون در میاد و کلا چیز گرون چشم آدمو میگیره خب!اگه هم آدم چیز ارزون انتخاب میکنه از مجبوریشه دیگه.وااالااااا!

و منی که توی فامیل به دختر قانع معروف بودم الان احتمال میدم عروسیم از عروسیه همه پرخرج تر در بیاد!

هتلی که گرفتن گرونتر از بقیه جاها بود و این اصلا تقصیر من نیست و خودشون انتخاب کردن و به من چه!حالا اگه پول درست حسابی هم داشتن یه چیزی!با دو دوتا کردن باید مراسمو بگیرن و این هتل گرفتنشون من نمی دونم چه حرکتی بود که زدن!بیشترشم فکر میکنم به خاطر پز دادنش بود.چون این پدرشوهرمون خیلی پز پزی تشریف دارن.

بعد بدبختی دیگه م پایان نامه ی گهی هستش که مونده!دلم میخواد به یکی پول بدم کاراشو بکنه برام!والا بخدا!این چهار سال چی یاد گرفتیم که حالا با این پایان نامه انجام دادنه بخوایم یاد بگیریم.

1

هفته ی دیگه که بیاد دو ماه از عقدم میگذره.باورم نمی شه هنوز.راضیم از همه چیز.ولی تا دیقه ی نود قرار بود یه راه دیگه ای رو برم.

به هر حال اون مورد عاقلانه رو انتخاب کردم.گرچه علاقه هم توش بود ولی نه از اون مدل علاقه ها و عشق ها که بدونی طرف جونشم برات میده.

من توی روابطم همیشه با کسی بودم که دوستم داشته و عاشقم بوده.نمی تونم دنبال کسی راه بیوفتم که علاقه ای بهم نداشته باشه هر چند که خودم عاشقش باشم.شاید چون آدم مهرطلبی هستم یا هر مرض دیگه ای.ولی مردایی که توی زندگیم بودن همه دیوانه وار دوسم داشتن یا حداقل اینجوری نشون میدادن.ولی خب از حق نگذریم دوتاشون واقعا دوستم داشتن.مرده صداشون می کردم زنده جواب میدادن.ترسی نداشتم از اینکه کاری کنم که از چشمشون بیوفتم.میدونستم اول و آخر دلشون گیره.

حالا شوهرم دوستم داره ولی نه اون مدلی.قبلا عقیده ام این بود که می تونم هر مردی رو دیوونه ی خودم بکنم.نمی دونم چرا همچین احساسی رو داشتم.شاید واسه اینکه شکست نخورده بودم یا دنبال سوژه هایی نرفته بودم که احتمالشو میدادم موفق نشم.به هر حال همچین حسی رو داشتم و هنوز یکم دارم.می دونم که می تونم شوهرمو دیوونه و عاشق خودم بکنم.اما واسه شوهر دست و بال آدم بسته س و اینکه خانواده ها همیشه خودشونو میندازن وسط.

عیب روابط زناشویی اینه که میدونی همیشه هست.هر وقت بخوای هست.و وقتی پیشته اون نهایت لذت رو نمی بری چون خیالت راحته که هست.ولی توی روابط دوست دختر و پسری از کوچکترین فرصتها واسه باهم بودن استفاده میشه.کلی حرف هست که فکر میکنی زود و تند باید بزنی.همیشه حرف داری واسه زدن.

نمی دونم شاید هم واسه اینه که من از گذشته م چیزی واسه شوهرم نگفتم و توی روابط قبلی نصف صحبتهام درباره ی تحلیل رفتارم توی گذشته بوده!!

شووری جان یه شهر دیگه زندگی میکنه.من الان یه ماهه اومدم پیشش.خاله و دایی هم اینجان.من صبح تا عصر تنهام.در واقع شب تا صبح هم تنهام.خب اون میره سر کار و وقتی میاد خسته س و از این ک س شعرا...یه جورایی دور از خانواده ت احساس تنهایی شدیدی میکنی وقتی بی توجهی شوهره رو هم ببینی.

این چند روز آخر خیلی بی حوصله و تخمی شدم.اگه قرار باشه زندگی تا اخرش اینجوری باشه واقعا مسخره و تخمیه.و ادم زوود خسته میشه.اونم من!که همه چیز زووووود دلمو می زنه.

دلم میخواست امروز عصر خونه می موندیم و شیطونی می کردیم.ولی گیر داد که  بریم خونه خاله.اونجا هم رفتیم دو ساعت الاف شدیم.چون دختر خاله رو میخواستن ببرن راه آهن و ما هم باهاشون رفتیم.دو ساعت توی راه.صمآ بکم!نه آهنگی نه حرفی.فقط کونمون خشک شد توی ماشین.

اونم که فقط سرش  توو گوشیش باشه براش فرق نمی کنه کجا باشه.

چقدم امروز چسان فسان کرده بودم واس خودم!اینجوری که ضد حال می خوری کلا ریده میشه به حالت.

چند روز دیگه بر میگردم خونه و این روزهای آخر خیلی کمتر از همیشه باهم وقت می گذرونیم.دیروز هم من با دایی و زنش رفتم بازار و کل عصر رو نبودم.وقتی هم اومدم شام خوردیم و د برو واس خواب.

منم که خوابم نمی بره.از اونور لنگ ظهر از خواب بیدار میشم.یه ساعت مونده به اینکه شوهره بیاد تند تند چهارتا ظرف میشورمو یه خونه مرتب میکنم و همین.شب هم تا چهار صبح خوابم نمی بره.شوهری هم که نهایت 12:30 اینا خوابه.

حتی حوصله ی اینکه بخوام برم سر کار رو هم ندارم.و حتی حوصله ی این همه بی پولی رو هم ندارم.حتی حوصله ی مجرد موندن رو هم نداشتم!

فکر کنم عوارض قرصاییه که  میخورم !والا!

فعلا تنها جذابیت زندگی واسم همون روابط بی ادبی و خاک بر سریه.اونا هم نهایت تا چند وقت جذاب میمونن.اصن گه به این زندگی.