گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

17

چقد اشک ریختم امشب!

یه ماه پیش که رفتم پیش همسری، یه شب نمی دونم چم شد.همسر بیچاره روزش ماموریت رفته بود ماهشهر و 9 شب اومد و زود رفتیم بخوابیم.گیییج خواب بود.منو گرفته بود توو بغلش.منم وحشتناک بغضم گرفته بود و منتظر بودم همسر بخوابه که گریه کنم! یهو پرسید چته نادو؟چیزی شده؟یهوووو بغضم ترکیدد...اصلا هم نمی دونم چرا بغضی شده بودم ها!مثل الان...

دیگه حالا گریه نکن کی گریه کن!!!طفلی هم مونده بود که من چم شد یهو!هی سوال می پرسید و من هی بلندتر گریه می کردم:))))

آخرش به بدبختی با گریه گفتم هیچی فقط دلم گرفته و ههههههههههههق ههههههق

:)) 

خیلی اوضاع خنده داری بود.

آخرشم گریه هام به خنده ختم شد و باز نیم ساعت می خندیدم!

ولی دیگه دختر خوبی شدم و گریه  نکردم.

وسط گریه هام هی میگفتم من نباید جلوووی تو گریه کنم(اینا رو با صدای گریه بخونین! و یه دختری رو تصور کنین با موهای ژولی پولی و دماغ سرخ که کلشو فرو کرده لای درز بالش و تشک و دستاشو تکون میده و چرت و پرت میگه!)

بعد همسر گفت اتفاقا پیش من باید گریه کنی احمق!گفتم نخیییییر الان تو ناراحت میشی!هق هق! :))

دیگه طفلی شبش هی وسط خواب و بیداری منو بغل می کرد و می پرسید خوبی؟ :ایکس!

ازدواج خوبه!ازدواج کنین بچه ها:))

16

سر جریان عقد من، شوهرخواهره تیریپ قهر برداشت.دلیلش هنوز هم بر ما پوشیده ست! آخه دلایلی که میاورد با عقل جور در نمیومد.واسه محضر ما بهش گفته بودیم که تشریف بیارن.که نیومد و ادا بازی های مسخره ای در آورد.

دلیلش چی بود؟؟ اینکه واسه نادو مهریه کمتر از ندو گذاشتن!حالا جالب اینجاست که مهریه من بیشتر از سال تولدمم هست.چیزی بود که خود خاله م اینا مهر کردن. خلاصه عقد منو واس خواهری کووفت کرد.من زیاد در جریان نبودم اون موقع.کسی بهم نگفت و منم دوست نداشتم بدونم.چون اصلا از این مردک خوشم نمیاد و اهمیتی برام نداره.به هر حال خاله م و شوهرش و همسری رفته بودن پیشش و باهاش حرف زده بودن و شب عقد تشریف گند و گه ش رو آورد.

ولی توی عقدم اصلا حضور خواهرمو کنارم حس نکردم و هیچ وقت واسه اینکه خواهرمو اون شب ناراحت کرد نمی بخشمش.

متنفرم از این بشر.

دلم واسه ندو کبابه.الان که عقد کردم می تونم بفهمم چقدر سخته. که کنار کسی زندگی کنی که ازش متنفر باشی!و هیچ حس مثبتی ازش نگیری.

تا یه مدت هم خونه ی ما نمیومد...از حسادتش نمی دونست چیکار داره می کنه....اصن رفتاراش برام مهم نیس..فقط دلم واسه ندو کبابه.کاش بتونن خوش باشن کنار هم.

حالا می دونم و منتظر هم هستم سر مراسم عروسی هم یه ادا و اصولی در بیاره...اصلا واسم دور از انتظار نیست!

پ.ن: توی سریال شهرزاد، شوهر خواهر بزرگ شهرزاد منو یاد این دوماد خودمو میندازه.همونقدر نچسب و بیخود!

15

می خوام امشب یه کار خطرناک کنم.شاید بعد این پست رو حذف کنم.چون نوشتن این چیزا اصلا فکر خوبی نیست.

خب از یه جایی فهمیدم که تصمیمش حتی اگه جدی هم باشه، ولی شدنی نیست. فهمیدم اونجوری که فکر میکنیم پیش نخواهد رفت. یه جایی توی زندگی من فکر میکنم باید شروع کنی و دلت بخواد بسازی. ولی  وقتی این شروع کردنه طول بکشه آدم دلسرد میشه. الان فکر میکنم شاید دوست خوبی بود برام ولی این دلیل نمیشد شوهر خوبی هم بشه.خب اون موقع به این چیزا فکر نمی کردم.فقط دوست داشتم زندگی مشترکمو شروع کنم. تنها مشکلش واسه من راه دور بود. که الانم افتادم به راه دور! خیلی سخته،ولی فهمیدم که می تونم بهش عادت کنم.گرچه هنوز زوده واسه این که بفهمم چقدر سخته.

دیگه جریان واسم کلا تموم شده بود.یه عصبانیتی هم باهام بود.نمی دونم چرا.

الان اصلا تاریخ ها رو یادم نمیاد.یادم نمیاد از کجا به بعد رابطه ی هم کلاسی گونه شکلش عوض شد. همش خواستن شد. مثل توی فیلم ها. همه چیز خوووب بود. با خودم میگفتم این دوست داره...ببین واست چقد تلاش می کنه...ببین همه جوره میخواد کنارت باشه،همه کار می کنه برات ووووو....و از همه جالبتر برام این بود که مث پسرای دریده نبود.ولی خیلی کوچیک بود.خواستگاری اون و پسرخاله م کاملا همزمان شد.یعنی وقتی بهش گفتم پسرخاله م ازم خواستگاری کرده اونم با خانواده ش حرف زده بود و گفت منم به مامان اینا بگم.

من می دونستم مصلحت کدومه.می دونستم عقل کجا وایساده و چی حکم می کنه.و فکر می کردم واسه ازدواج فقط عشق مهم نیست.خب اون موقع دلم موضعش کاملا فرق می کرد. دیگه هر روز باهم بودیم. یه شب رفته بودم که بهش جریان پسرخاله رو بگم...یادمه خیلی غصه دار شدم.از یه طرفی هم اختلاف سنیه خیلی توو ذوق میزد.با خودم می گفتم این بچه س الان داغه، تو هم توی این سن عشق آتیشی داشتی...بعد که چند سال گذشت هی از خودت می پرسیدی عاشق چیه یارو شده بودم!!

حالا خودش عاشقه و چشاش کوره ، پدر و مادرش چی!

یه جورایی کشیدم کنار.یادمه با پسرخاله داشتیم می رفتیم دربند.من صندلی جلو کنار پسرخاله نشسته بودم.اون موقع فقط پسرخاله م بود. تولد  هم کلاسی بود. همون موقع بهم پیام داد که فکر می کردم حداقل تولدمو تبریک بگی....یادمه پسرخاله کله کشید توو گوشیم که ببینه با کی چت می کنم بعد گفت اا با پیغام گیر صحبت میکنه!!البته این حرکت یه ادا بازی بود که ماها باهم داریم!

خلاصه سر  تولد و یه چیز الکی دعوامون شد.فحش و فحش کاری.و از اون روز دیگه هیچ پیغامی بینمون رد و بدل نشد.فقط دوستم هی میاد ازش بهم میگه.که کارشو اینجا ول کرده و رفته یه شهر دیگه و پیش خانواده ش هم نرفته.

وقتی خواستم جریان خواستگاری رو به مامانم بگم گفتم مامان دو تا خواستگار دارم و نمی دونم چی کار کنم.گفتم از شما بپرسم و هرچی شما بگین!!!!البته به این راحتی که اینجا دارم می نوییسم نبود! دو روز طول کشید تا موفق شدم به مامانم بگم قضایا رو.

اول جریان هم کلاسی رو گفتم.مامانم گفت خیلی کوچیکه که، کارش چی؟سربازیش چی؟درسش چی؟ و جواب همه ی اینها مایوس کننده بود...ولی آخرش گفت خودت ببین مادر جان و پرسید دومی؟ گفتم خواهرزاده خودت.مقدار خیلی زیادی متعجب شد و پرسید کدوم؟؟ گفتم اووون!!

دیدین وقتی یکی خوشحال میشه چشاش چجور برق میزنه؟ من تا حالا ندیده بودم! قشنگ معلوم بود که مامان چقد خوشحال شد از این جریان.ولی گفت اول حرفاتونو بزنین و خودتون به نتیجه برسین بعد به ما بزرگترا هم بگین!

بعد از سفرمون همه چیز علنی شد.

من پسرخاله رو دوست داشتم.پسرهای این خالمو کلا دوست دارم و روابط حسنه ای داریم.همیشه مسافرتا باهم میریم.در جریان همه چیز پسرخالهه بودم.در جریانات عشق و عاشقیاش هم بودم متاسفانه!اما خدارو شکر وارد جزییات نشدیم هیچ وقت!

بهش گفتم گذشته ی طرفت چقدر برات مهمه و چقدر میخوای راجع بهش بدونی؟ گفت برام مهم نیست و هیچی نمی خوام بدونم.

خیلی همه چیز راحت و زووود و با سرعت پیش رفت. اصلا به اون سختی که فکر می کردم نبود. حتی توی خواستگاریم با لباس توی خونه همینجور دور همی نشسته بودیم!!! وهی مادربزرگ و پدر بزرگه از من و شوهری تعریف می کردن! و هر چند دیقه پدربزرگی می گفت خدا رو شکر.خدا رو شکر...!

همه خوووشحال...همه موافق....هیچکی ساز مخالف و ناکوک نزد....

توی محضر که عقد کردیم همه چیز خوب بود.استرس بی استرس.فقط وقتی خطبه تموم شد و بلند شدیم واسه روبوسی دیدم بابام زد زیر گریه! بابام حتی واسه فوت پدر و مادرش ندیدیم گریه کنه.یکم بغلش کردم و گریه کردم توو بغلش.از این گریه های با کلاسی ِ  توی فیلما! که فقط اشکشون میریزه پایین!مثل الان.مامانمم گریه کرد.یه گندی هم زدم که دست پدر مادرارو بوس نکردم و دیدم پشت سر همسری داره دستاشونو می بوسه و کشتی می گیره باهاشون!!!

خب رژ لب داشتم!دستاشون رژ لبی می شد!!!والا!

واسه جشن هم خیلی خوشگل شدم!:)) خب خوشگل شدم واقعا! فقط یه مشکل بود که لباسم از پشت تنگ بود و اصن توی فیلما قشنگ نبود:)) و همسری هی به شوخی میگفت نیگاش کن!آبرو نزاشتی واس من:)) 

از این عروسای خوشحال بودم که هر کی می رقصید براش دست می زدم!

خلاااااااصه فکر می کنم شرایط من و همسری خیلی شبیه هم بود.اونم یادمه با یه دختری بود که شرایط خانوادگی خوبی نداشت و همه مخالفش بودن.

حتی اولین شبی که توی تابستون بهم پیام داد بهش گفتم بابا این عکس شکست عشقی چیه گذاشتی...این ادا بازیا چیه.یه عکس شاد بزار.گفت باهاش تموم کردم.همه می گفتن خوب نیست و منم خسته شدم.خب من از قبل از طریق رادیو دخترخاله می دونستم تموم کرده! گفتم ای بابا حالا ناراحت نباش...هرکی که بره همیشه یکی بهتر از اون میاد توی زندگیت:دی

هی هم بهش از فلسفه ی عشق کشکه می گفتم. که عشق اصلا وجود نداره و همش تغییرات هورمونیه بدنه که بعد یه مدت همه چیز به حالت عادیش برمی گرده و از این چرندیاتم:))

خلاصه یه جا به شوخی بهم گفت فکر کن اگه خودت زنم بشی چی!گفتم یه پوستی از سرت بکنم!

و از همون اول ما شوخی شوخی شروع کردیم و شوخی شوخی زن و شوهر شدیم.

دوسش دارم....ولی فکر می کنم هنوز هم نمی شناسمش!

14

نمی دونم جفتمون دارریم ادا در میاریم یا واقعا همینقدر همو دوست داریم!

یه چیز جالب خوندم امروز.می گه که:

"زندگی ساختنیه نه گذروندنی

بمون برای ساختن

نساز برای موندن!"

جالبه خب!مسخره بازی در نیارین.

13

اه اه این بلاگ اسکای چه مزخرفه!صد بار باید رفرش بزنی که بیاره!

گوشیمم که مثل خودم هیچ وقت شارژ نداره...

اه اه اه....

نزدیک پریودیمم نیست که من اینقد نق نق و بی اعصاب شدم ها!

12

من چرا همیشه اینقد خسته م؟

همش خوابم میااااااااااد

چقد بچه ها اون اولش که به حرف میان شیرینن...یه چیزایی میگه ها...آدم همینجور هاج و واج میمونه!

اون روزی میخواست اسکاچ رو برداره، بعد مامانم بهش گفت دست نزن کثییفهه....چند دیقه بعد من رفتم یه ظرفی رو بشورم..تا اسکاچ رو برداشتم دیدم جیییغ کشان داره میاد طرفم.بعد وایساده کنارم با صدای بلنننند میگه دسسسسسسستتتتتت نزززززززززن کثیییییییفههههه بچه یک سال و نیم چه زبونی درآورده به جووون ما.

الانم دیگه رژ لب سالم واسه ما نزاشته.هی انگشتشو می کنه توو لوله رژ(!!!) بعد خیلی خوشحاااال میگه کککررررررمم...بعد هم انگشتشو می ماله به سر و کله ی ما...البته با یکی از رژام روی موکت اتاقم نقاشی هم کشیده.کلا عاشقشم ها...

یا میره توی کوچه رو نیگاه می کنه بعد میاد میگه هییشکیی نیسسس...خونشوننن خوابیدنننن

اصن واااااایییییی بچلونمش

11

امروز دو تا دروغ به همسر گفتم:|

اول اینکه دروغی گفتم رفتم دکتر!دوم در مورد پروژه و امتحانم.

اصنم دوست ندارم کسی بهم گیر بده.همسری نمی دونه من چقدددددددر باهوشم :دی و هی به من میگه خنگووووله من..خب منم خنگول بازی در میارم.نمی دونم چرا اینقد خنگ شدم.اشکال نداره.مردا زنای خنگو دوست دارن:))

یه حس خستگی ِ اعصاب خردیه بدی دارم امروز.انگار 60 کیلو وزنه بهم آویزونه.

باشگاه رفتم امروز و میریم که هیکل خوش فرمی بسازیییییییم....ولی باسن مبارکم درد میگیره!

چرا عصبیم؟؟؟؟؟؟

10

چقد تفاوت های آدم ها جالبه.

مثلا به نظر یکی من دختر جلفی میام.

ولی یکی از معیارهای انتخاب همسری این بوده که دختر ساده ای هستم و کم آرایش می کنم

البته منظورم از دختر ساده اینه که تیپ  ساده می زنم.وگرنه خیلی دختر بدجنس پیچیده ای هستم

گششششششششنممممممههههههه

در راستای عادتهای بدی که دوستان دارن جمع و جور می کنن یکیشم اینه که توی تختم شبها خوراکی میخورم!

9

نمی دونم امشب چه مرگم شد.

یه کلام دختر خالهه گفت وااای چرا نرفتین مشاور ژنتیک....هیچی دیگه.امشب من ساخته شد.البته همون اول که همسری پیشنهاد ازدواج داد من همه ی ترس  و شکی که داشتم روی همین بچه بود.

الان هی دارم نت رو سرچ میکنم و هی استرسم بیشتر میشه.به همسری می  گم برو یه زن دیگه بگیر!بعد همسری میگه نه تو برو شوهر کن من توی تنهایی خودم می سوزم!!

انی وی....رفتم دوش گرفتم و همه چی رو حواله کردیم به یه جای خوب!خدا با ماست...

امروز سمیرا گفت پویی سراغتو گرفته و پرسیده خانم میم مراسمشو گرفت؟گفتم بهش بگو خانم میم دیگه داره بچه دومشو هم میزاد!!

بعد فهمیدم برجی ِ خوش صدای تر و تمیزمون هم پناهندگی سیاسی گرفته و رفته خارج!کلا یه خبرهای جالبی به گوشم رسید امروز.

و همینطور حدس می زنم که سمیرا با یکی دوست شده.یوهاهاهاها.


8

دلم واسه دانشجو بودن تنگ میشه.این دو سال آخری خیلی خوب بود.گروه خوبی بودیم.امروز رفتم دانشگاه و هی میگفتم آخی یادش بخییییر!!!

چقد زود میگذره همه چیز و چقدر دنیا میچرخه.دارم دنبال رشته می گردم واسه ارشد.پارسال چه نقشه ها داشتم.امسال با همسری می خوایم یه رشته شرکت کنیم و دوتایی باهم برنامه ریزی کنیم که نخونیم!امسال فقط باید تهران قبول بشم و فقط هم روزانه!چون دیگه خونه ی بابا جان نیستیم که شهریه اووورت ریخته بشه.خلاصه به نظر خودم الکی دارم ثبت نام میکنم ولی خب از این اداهاست که یعنی آره ما میخوایم همچنان ادامه تحصیل بدیم!با اینکه شوهر هم کردیم!حالا همسر مجبووووره. باید قبول بشه و بره درس بخونه که ارشد بگیره و مدیر عامل بشه!!!!چقد شیکلکای اینجا محدوده!دست و بال آدم بسته ست.

استاد گرامی هم یه تغییر کوچیک توی مطالعاتم انجام داده و من الان باید کلش رو بهم بریزم.همچین میگه این فصلو با اون جابه جا کن انگار الکیه..خب من کلی ریز آیتم شماره گذاری کردم و ....کلا خانم استاد دهنت سرویس!

حالا یه نفر پیدا شده وبلاگمو میخونه من چقد اکتیو شدم!جنبه ندارما....

7

یه کاری که میشد توی یه ساعت انجام بدم رو الان نزدیک 6 ماهه لفتش دادم.و خدارو شکر یه پنج دیقه دیگه کلا تموم میشه.

اینقد حال میکنم کارهای عقب افتادمو سمبل کنم و بدمشون برررررن!!واااالا.اصن یه باری از رو دوشت برداشته میشه.یه حال خوبی بهت دست میده....اصن راحت ها!

البته این کار عقب افتاده ایی که الان در شرف انجام هست تنها 1% از کل کارهای عقب افتاده ایه که دارم.

فردا هم قرار شده بالا غیرتآ برم دکتر.آخه توو این سرماااااااا؟(این کارو یه ماهه عقب انداختم و هنوز زوده که انجامش بدم و جا واسه عقب انداختن داره)