گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

۱۶۰ دختر بد

امروز پویی بهم مسج داد.همکلاسی قدیمیم که میخواست با من ازدواج کنه و شیش سال ازم کوچیکتر بود.

خلاصه نشد به دلایل واضح و مبرهن.به قول یارو گفتنی از شرایط ازدواج فقط یه شاخه نباتشو داشت!

دیگه هی گفتیم فلان استاد و فلان کس و فلان جا رو یادته؟هی خاطره ها رو شخم زدیم و خندیدم.بعد خاطرهها داشت گریه دار میشد که خدافظی کردم.

حالا هی خواستم بخوابم نشد.دیدم شیدا مسج داده که فلانی رو یادته هر چهار قدم سه بار میوفتاد،الان شده شاخ اینستا بیا و ببییین.کلی با اون خندیدم.هنوزم هی عکس میفرسته میخندیم فحش میدیم.

حالا که دارم از شدت پیر شدگی میمیرم میفهمم که رفیق داشتن چقد خوبه.و اینکه اینقد جلوی خودمو نگیرم و بزارم صمیمی بشن باهام.

خیلی زیاد دلم دوست صمیمی میخواد.حیف همه از هم دوریم و هرکی یه جا افتاده.

مرسی که بهم حق میدین حرص بخورم:)) فکر میکردم دختر بدجنسی هستم و اینا!

۱۵۹

حس میکنم یه نوع اختلال شخصیتی دارم و باید برم درمان بشم.حس میکنم این چیزای ریز و مسخره که داره اذیتم میکنه اونقدا هم مهم نیستن.اما بازم نمیتونم خودمو کنترل کنم و به رفتارم مسلط باشم.

از اینکه همسرو اینقد هنوز وابسته به مادرشه اذیت میشم.

از اینکه حرف مادرش به حرف من ارجحیت داره.

مثلا در جریان مهمان اومدن وقتی من نیستم...من گفتم وقتی خانم خونه نیست،درست نیست مهمون دعوت میکنین.اونم کسایی که من باهاشون رودربایستی دارم.ولی بازم کار خودشونو کردن.

از دیروز که من اومدم یه مهمون ناهار و یه مهمون واس شام داشتن.جالبه که با کلی اصرار مهمونارو نگه هم میدارن.

اذیت میشم از اینجور رفتارا و مدام حرص میخورم.

از اونور هروقت باهم میریم بیرون حس میکنم بیشتر حواسش به بقیه ست تا من.اگه من بزارم برم یه وری دنبال من نمیاد.میره دنبال مامانش.

یه بار باهم رفتیم بالش گرفتیم.این سری که مهمونا اومدن بالش کم بود و من از همونا دوتا دیگه گرفتم.مادرشوهر اول گفت این بالشتاش خوب نیست که.ولی من خریدم.با توجه به قیمتش و اینکه بالشت کم داشتیم و جایی بجز اونجا نزدیک خونه نبود،خریدمشون.

شب یکی از اون بالشا به مادرشوهرو رسیده بود.بعد دیدم همسرو بالش تختمونو برداشت برد واسه مامانش و بالش اونو گرفت و هی غر زد که این چه بالشتیه و منم از اینا متنفرم.برادر شوهرو ولی میگفت خیلی بالشای باحالین و کلی عاشقشون شده بود.

بعد هم من بهش گفتم حالا اون روزی که باخودت رفتیم گرفتیم که خوب بود حالا بد شد؟

شب آخر هم بود.بعد هم بدون اینکه بغلم کنه گرفت خوابید.

منم حالا نمیدونم باید به خودم حق بدم از این کاراشون عصبانی و ناراحت باشم یا بیخیالی طی کنم.

از اونور پدرشوهر ساعت ۴:۳۰ دیروز صبح زنگ زده بود بپرسه رسیدیم یا نه.خب ما ساعت ۳ رسیده بودیم و وقتی زنگ زدبودمن خواب بودم.

بعد صبح مادرشوهر مسج زده که عموت زنگ زده جواب ندادی بهش زنگ بزن که ناراحت نشه.

انگار من خودم نمیدونم باید چیکار کنم یا نکنم.

با این حال زنگ زدم بهش.دیدم مادرشوهرو جواب داد و گفت داره با خواهرش صحبت میکنه و منم گفتم باشه پس سلام برسونین و قطع کردم.

خوشم نمیاد از اینکه بهم بگن چیکار کنم یا نکنم که کسی ناراحت بشه یا نشه.

عصری مامان بزرگم اومد.گفت اینا چی هر روز هر روز پا میشن میان اونجا.نمیزارن شما زندگیتونو بکنین و از دستشون شاکی بود.

من با اومدن مهمون مشکلی ندارم‌.ولی وقتی طولانی میشه،اذیت میشم.

خیلی بی حوصله شدم.حوصله ی هیچکی و حتی همسرو رو هم ندارم.حوصله حرف زدن باهاشو ندارم.

حوصله روابط زورکی با آدمارو ندارم.همش گوشیمو خاموش میکنم.از فردا هم میزارمش توی مایکروفر که بگه مشترک مورد نظر مرده.

۱۵۸

دیشب یه نیم ساعتی به بهانه ی خرید کردن موفق شدیم دوتایی بریم بیرون.

برگشتم به همسرجان گفتم خییییلی خوبه که مامانا میان و اینا هااا ولی آدم وقتی ازدواج میکنه دیگه زندگی کردن با پدر مادرا واسش سخت میشه انگار.

بعد همسرجان گفت وااااااااااااای دقیقا.آدمو دیوونه میکنن.دلم واسه زندگی دو نفرمون تنگ شده.

مهمون خیلی خوبه ها.خیلی زیاد هم.ولی اصن همه چیز زندگیمون از دستمون در رفته.من که اصن جرات نمیکنم برم توو آشپزخونه.وحشت میکنم رسما.هیچی سرجاش نیست.

فردا دارم تنهایی میرم و همسر میمونه و حووضه ش.

۱۵۷ مادرانه

برناممون رو از این قرار چیدن که من و برادر شوهرو با ماشین پدرو برگردیم دیار.مادر و‌پدر همسر هم تا هفته ی بعد بمونن پیش همسر و بعد باهم برگردن.

بعد خدا بهم رحم کنه که پای پدرهمسرو با گچ جوش بخوره وگرنه باید عمل کنه.از همون روز هم هی میگن فلانی گفته اگه میخوای عمل کنی همونجا عمل کن.بالغ بر صد بار اینو گفته.دیشب مادرهمسرو میگه من حوصله ندارم برم دیار،اونجا عملش کنن بعد هی مهمون بره و بیاد.بعد اینجا هی به همسرو میگه به فلانی هم گفتی؟بهش بگو که بیاد سر بزنه!!!منم به همسرو گفتم به فلانیا هم میخوای بگی؟میگه مامان گفت بگو.منم خیلی به شدت عصبانی هستم به دلایل هورمونی.بهش گفتم لازم نکرده توو این شلوغ پلوغی هی مهمون هم دعوت کنی.میگه خب تو که داری میری.من باز بر شدت عصبانیتم افزوده شد و گفتم زن خونه نیست شما مهمون دعوت میکنین که چی؟نمیان بگن عروستون کو؟حرفایی میزنین شماها هم.

درسته این کار؟

فکر کنم لازم  باشه آرام بخش بخورم این روزها.

از اون طرف هم گفتن بهمون پول قرض بدین.واقعا نمیدونم حال و روز پسرشون رو نمیبینن انگار‌.

بابای من عدس پلو که درست میکنیم پا میشه بعدش میره شیش کیلو عدس و برنج و گوشت میگیره.میگه به وسایلشون دست نزنین.اینقد که فکر میکنن ما بدبختیم:)) ولی ماشالله اینا روحیه خوبی دارن فکر میکنن پسرشون توی پتروشیمی پول پارو میکنه.

حالا بهش گفتم از پس اندازمون بده.به هر حال توی این موارد اورژانسی فکر میکنم وظیفمون باشه به پدر مادرا کمک کنیم.

من چرا پریود نمیشم خب؟یعنی برم به فکر بی بی چک بشم؟

این بچه م خیلی آرومه.نازی نازی.اصن اذیت نمیکنه بچه م!:دی

۱۵۶ گنداب

حالا خر قبرسی بیار باقالی بار کن!

دکتر دو ماه استراحت داده به پدرشوهر ما!خاله جان هم در راستای برنامه های متعالی که میریزه،دیشب گفت ما که دیگه مجبوریم یه ماه اینجا بمونیم ها ها ها!

دکتر به بابام گفته این آقا دیوونه ست؟فقط دنبال جلب توجه میگرده انگار.با این پایی که داشته نباید از رو صندلی بیاد پایین،پا شده رفته کوه؟؟

شیطونه میگه بزارمشونو خودم با ننه بابام برگردم دیار.

اه بدم میاد از شوهر کردن.

شوهر بی کس و کار بکنین!والا!

نه تنها برنامه ریزی های خودشون باری به هر جهته،بلکه همیشه به برنامه های بقیه هم گند و گوه میزنن.

از سه ماه قبل ما هی گفتیم تعطیلات محرم میخواییییییم بیاییییییم دیار خودمون.حالیشون نیست که.

پ.ن: خیلی تابلوئه که دارم تلاش میکنم از دستشون فرار کنم؟تا دیشب که قرار بود آخر هفته همه باهم برگردن، من با همسر چونه میزدم که نه نمیرم و وایمیسم با تو برم.حالا از امروز که فهمیدم اینا قراره تا سه هفته روو سرم خراب بشن دلم میخواد بزارم برم.

توو فکر گرفتن اقامت اروپا هستم.شایدم قطب شمال.

یادمه یه زمانی که یکی از خاله ها به خاطر شغل همسرش،توی ماهشهر زندگی میکردن، همین مادرشوهر اینا هرسال خودشونو به ماهشهر هم میرسوندن.یعنی فکر کنم ته دنیا هم اگه کسی بره اینا زود چادر سرشون میکنن که برن هی سر بزنن بهشون.همچین شخصیتهایی دارن.بعد فکر میکنن چقد به اون طرف لطف هم کردن.

یه ارزش خاصی واسه خودشون قائل هستن!!

از اونور نخود توو دهنشون آب نمیشه.یعنی اینو من نمیگم ها!کلا توی فامیل به این صفت مطرح هستن.خاله جان از پریروز گوشیش دستشه و به کل دنیا خبر داده.حالا کل دنیا میخوان بیان عیادت.

یعنی یه اتفاق بیوفته ظرف مدت نیم ساعت خبر رو مخابره میکنه.تازه شانس آوردیم روزی که این مصیبت اتفاق افتاد،در محل حادثه آنتن نداشت،وگرنه شوهره رو ول میکرد اول شروع میکرد به خبر رسانی.

این صفت گندشون به همسرو هم رسیده.خیلی دارم تلاش میکنم راز نگه دارش بکنم.حتی جوری شده که توی شرکت، رئیسش که میشه شوهرخاله م،بهش گفته سعی کن محرم سیستم باشی.

دیروز نشستن تخم مرغ شکستن.بعد اسم یه بنده خدایی رو بلند گفت.یعنی گفت فلانی رو یادم رفت بگم.تا گفت تخم مرغ ترق صدا داد.بعد گفت بین خودمون باشه،به کسی نگی چون دیگه اثر نمیکنه.

بعد همسر که از سر کار برگشت،گفت فلانی چشم زده ها؟؟؟یعنی به ما گفت به کسی نگیم بعد خودش طاقتش نیومده بود،زرت رفته بود به پسراش گفته بود.بعد به من میگه به کسی نگی!!!


۱۵۵ و اینک...

مامانایا اومدن.دیروز دعوت دایی کوچیکه رفتیم فشم.

هنوز بساط رو پهن نکرده بودیم که پدرشوهر پاش پیچ خورد.دیگه همسرو و برادرش بردنش بیمارستان.قوزک پاش از دو جا شکسته.امروز عصر وقت دکتر متخصص گرفتیم.

پدرشوهرو ید طولایی در شکستگی پا داره.ی بار تصادف کرده بود و پاهاش خورد و خاکشیر شد.تا سالها خاله اینا گیر و گرفتار بودن.چندبارم پیچ خوردگی و اینا داشته.اینقد که ورجه وورجه میکنه.اصلا پدر مادرامون انگار نمیخوان قبول کنن یه سنی ازشون گذشته و مثل سابق نمیتونن همه کار انجام بدن.یعنی موندیم چجوری این شیطونای وروجک رو کنترل کنیم.

میخواستم با مامان اینا برگردم دیار.دارم کم کم پشیمون میشم.کلا دارم پشیمون مییشم که محرم بریم اونجا.

فقط تنها انگیزه م از رفتن به اونجا دیدن خواهرزادست.اما وقتی فکر میکنم که هی باید برم به این و اون سر بزنم حوصله م نمیاد.

۱۵۴ مهمان مامان

سه شنبه خانواده ی من و همسرو باهم میان اینجا.خیالم آسوده شد که باهم میان.بلاخره مادر آدم کنار آدم باشه یه چیز دیگه ست.

حالا بماند که نمیدونم قراره چجوری اینجا جا بشیم!همسرو میگه اتاق خودمونو بدیم مامانش اینا،اون اتاق رو بدیم مامانم اینا،خودمون اینا هم بریم توو پذیرایی.

خب من خوشم نمیاد کسی روی تختم بخوابه.اصن از بچگی همینجوری بودم.از اینکه روی تخت کسی هم بخوابم بدم میاد.

پیشنهاداتی میده واس ما!

فکر کنم یه ده روزی بمونن،بعد من با مامان اینا برمیگردم ولایت.همسرو تنها میمونه تا یکم قدر عافیت بدونه.

از دیروز هم گلاب به روتون دو سه بار بالا آوردم.خیلی بی حالم.اصن حس و حال بلند شدن و تمیزکاری ندارم.

همسرو هم که اینقد تنبل شده،باسن مبارکشو به زور میشوره.برم خونه بابام تا بفهمه.هی نگه خسته م خسته م.دیروز با اون حالم نه تنها پا نشد یه کوفتی درست کنه بلکه منو ول کرد رفت استخر.بمیرم یه لیوان آب دستم نمیده این.دیگه خودم پاشدم واس خودم سوپ درست کردم و شام  پختوندم.

آخر هفته هم تولد دخترخاله ست.حالا موندم چی بگیرم.هرچی هم ازش میپرسم اینو دوست داری میگه نه!یه چیز جالب و خلاقانه!حالا من چیز خلاقانه از کجام در بیارم!

لوازم تحریر که ندارن اصن! از این مدرسه تبلتیا میرن.چقد مسخره،اول مهر باشه و تو دفتر و لوازم ژیگولانس نخری!

پوشاک هم میگه نه،زلم زیمبو هم نه.یه چیز خلاقانه!!

چه گودزیلاهایی شدن این بچه ها!اه اه...

۱۵۳ سالگردانه

امروز سالگرد عقدمون بود.هیچ برنامه خاصی نداشتیم.کلا در قید و بند این چیزا نیستیم!

عصری ساعت چهار رفتم خونه خاله و با دخت خاله رفتیم آرایشگاه.موهامو بسی زیاد کوتاه کردم.یعنی کوتاه کوتاه ها،از اینا که پشتش کوتاست،جلوش بلنده.

هنوز به قیافه جدیدم عادت نکردم.ولی بقیه میگن بهت میاد و بانمک شدی و اینا.

تا ساعت ۸خونه خاله از همه جا سخن گفتیم که شوهرجان اومد دنبالم.اضافه کار وایساده بود و بعد رفته بود استخر.

خلاصه مجبورش کردم رفتیم کلی تل و گیره میره گرفتم واس موهای جدیدم.

شب هم نشستیم به فیلم دیدن.بعد من به همسرو گفتم یه چیز میخوام بهت بگم.یه بحث جدی.بعد گفت خب بگو.بعد من گفت نه ولش کن.هی اون گفت بگو هی من گفتم نه ال و بل.کلی سر این جریان خندیدیم.گفت بگوو من میگفتم هیچی بیا بچه دار بشیم.

اینقد نگفتم که پاشد رفت دستشویی و گفت من قهرم،اعصاب منو خورد کردی.بعد یه سال زندگی میگه رووم نمیشه بگم!

منم میخواستم در مورد برادرش صوبت کنم.البته از توو چشاش میخوندم که میدونه راجع به چی میخوام حرف بزنم،به خودشم گفتم.ولی حاشا کرد.

بعد از دستشویی اومده بیرون میگه حالا مامانم خودش به فکر هست که اگه اونو بفرسته اینجا،خوابگاهی چیزی بگیره براش!تو از الان غصه نخور،متاسفم برات.بعد رفت روی تخت،روتختی رو کشید رو صورتش و ادای گریه کردن در آورد.شووووهره من دارم آخه؟خلاصه کلی پریدم روووش،لهش کردم،و در همین حین خیلی منطقی صحبت کردم.بهش گفتم من داداشتو مث داداش خودم دووست دارم،ولی سخته اول زندگی،قبول کن دیگه.گفت آره قبول دارم.گفت حالا اونا هم خودشون میان اینجا واسه زندگی.گفتم مگه به همین راحتیه که یه ماهه زندگیشونو جمع کنن پاشن بیان اینجا!حداقل دو سال طول میکشه.هنوز پدرشوهر بازنشسته نشده.اون یکی برادرشوهر دانشجو هست.الکی که نیست.همه برنامه ریزی هاشون همینجوری باری به هر جهته.روو هوا تز میدن.

دیگه حرفمو زدم،خودش میدونه.بعدأ اگه بد عنق بشم دلیلشو میفهمه و از الان میتونه موضعش رو پیش خانواده ش مشخص کنه.

تازه طلبکار هم شدم.بهش میگم با من بد حرف زدی!من متاسف باشم؟عمه ت متاسف باشه.بعد هرهر میخنده!میگم تو اصلا باید این موضوع برات جا بیوفته که الان وظیفه ت ایجاد آرامش و آسایش واسه منه.الان شوهر منی و منو باید دریابی.حرف حق هم که جواب نداره!

الانم گرفته راحت خوابیده.منم که طبق معمول خوابم نمیبره.

شنبه هم فکر کنم مادرشوهر اینا بیان اینجا.هیچی هم پول نداریم.دست و جیغ.حتی یارانه هم به ما نمیدن:|


۱۵۲سرجهازی

برادرشوهر کوچیکه کنکوریه.حالا نشستن منتظر که نتایجش بیاد.از اونور مادرشوهرخانم کشف کردن که اگه شهر خودمون قبول نشه میفرستیمش آزاد تهران.

الان دقیقا شعورشون در همین حده که اول زندگی سرخر بفرستن واس من؟دانشگاه ملی رو ول کنه پاشه بیاد اینجا که پختن براش؟

چه بدبختی دارم من.

حالا میخوام با شوهرو صحبت کنم.خود شوهرو مخالف اومدن برادرشه و میگه یعنی چه؟!البته فقط به من میگه،الانم که فهمیده این نظر گرانبها،ایده ی مادرجانش هست عمرا چیزی بگه.

به نظرتون من همین اول کار رک و پوست کنده نظر مخالفم رو با رعایت لطافت و خیلی دلبرانه اعلام کنم یا وایسم هروقت نتایج اعلام شد بگم؟

نظر خودم اینه الان بگم،قبل اینکه نقشه های جدیدتری نکشیدن!

والا خونه تازه عروس همینجوری مهمونیشو نمیرن،اینا هنوز یه سال نشده میخوان بیان با من زندگی کنن.

بحث یک ماه دو ماه هم نیست که،حرف ۴ سااااااله!

راهنمایی کنین لطفا

پ‌‌.ن:امشب با خاله اینا رفتیم سینما فیلم فروشنده رو دیدیم.همه ی سینماهای اطرافمون پر بودن و واسه اولین بار رفتیم سینما قدس یا همچین چیزی!

یعنی موووزه بود ها!قدیمیییی،داغوووون.حس زندگی توی دهه ۴۰_۵۰ رو داشت.شبیه سینمایی بود که قباد و شهرزاد میرفتن.

بعد تماشاچیا بسی باحال بودن.اکثر سینماهایی که قبل این رفته بودیم کسی جیک نمیزد و فرهنگ سینمایی بسی بالا بود.جرات نمیکردی روو صندلیت جابجا بشی،اینقد که همه مودب و ساکت بودن!اما توو این سینما اصن واویلوو!پشت سرمون که انگاری مهدکودک بود،صدای خرش خرش چیپس و پفکم اینقد زیاد بود که یه جاهایی شبیه صدای بارون میشد!به جان خودم.خلاصه خاطره انگیز شد!

فیلم هم بسی قشنگ بود.دوسش داشتم.

۱۵۱ پیرمرد

امشب  با همسرو رفتیم سینما،توی این بی پولی ۵۵تومن هم  پول عطر رفت توو پاچمون.رسما ۱۰-۱۵ برج حقوق همسرجان تموم میشه.البته هردو ماه رفتیم مسافرت.ماه قبل یه سری از لوازم خونه رو هم خریدیم.نم نمک پس اندازه هم داره خرج میشه.

فیلم سایه های موازی رو دیدم.از الان بگم که شهاب حسینیش خیلی کمه و اصن به تبلیغاتش توجه نکنین.ریتم آرومی داشت،یه جاهایی حوصله سر بر میشد.ولی روی اعصاب نبود.

فیلم لانتوری هم مزخرف بود و روی اعصاب بود.نمیدونم چرا اینقذ همه ازش تعریف میکنن.من که اعصابم خورد شد توی سینما.

فردا میخوام با تهران آشتی کنم.میخوام تنها برم بیرون.نمیشه اینجوری.

امشب یکم طراحی کردم واس خودم‌.خواستم یادم بمونه جز بچه زرنگا بودم و یکم به خودم اعتماد به نفس تزریق کردم.

توو مسیر سینما با همسرو در مورد تفاوت روابط زن و شوهری و دوست دختر پسری صحبت میکردیم.

که دوست دختر پسرا حتی وقتی دستای همو میگیرن کلی هیجان داره،حالا ما...دیگه این بخش از صحبت غیرقابل پخشه.

بعد بهش میگم خبببب بگو چیا میگفتی به دوس دخترات؟میگه تو چی میگفتی به دوس پسرات...بعد هرچی فکر کردم یادم نیومد!چی میگفتیم واقعا؟

کلا بعد ازدواج خبری از هیجان نیست،البته بجز وقتایی که توهم حامله بودن بهتون دست میده.اینش خیلی هیجان داره!

حالا هرچی به همسرو  میگم بیا ادای دوس دختر/پسرا رو در بیاریم گوش نمیده.همش گند میزنه به بازی.

با اینکه همسرو از من کوچیکتره ولی خدااااییی بجای کودک درون،پیرمرد درون داره.اصن از آهنگای توی گوشیش معلومه!بازی هم بلد نیییست!ایششش

۱۵۰ وقتی غربت توو صداته..

یه چند شب بود دلم خیلی گریه میخواست.دیروز که زنگ زدم به مامانم،وقتی گفت هلن عکستو توی کیفم پیدا کرده و سراغتو گرفته،خیلی بغضم گرفت.الکی خندیدم که بغضه بره.

امشب که داداشم گفت فلان شب مامان مریض بوده و اینا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.فکر تنها شدن و پیر شدن مامان و بابا و اینکه پیششون نیستم خیلی سختمه.

از گروه تلگرام فامیل اومدم بیرون.ولی بعضی وقتا از توی گوشی همسرو میرم توی گروه میخونم چیا گفتن.بلاخره حس فضولیم خیلی قوی تر از این حرفاست.خاله کوچیکه عکسای سفر همدانو گذاشته بود توی گروه.توی یکی از عکسا من دست زیرچونه و غمگینانه بودم.کلی همه غصه ی منو خوردن که توی غربت تک و تنها چه غمگینانه،بعد اینارو هم که خوندم کلی دلم واسه خودم سوخت!

از اونور قوم شوهر نوشته بودن وااا محمد چرا اینقد لاغر شده؟از بس زنش حرصش میده،هاها!بماند که یه کیلو هم چاق شده.

داداشمم نوشته بود خوب میکنه!یوهاها!

من دلم خانواده مو میخوااااااااد.میزارم میرم شهرمون اصن.