گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

یک سال بعد

آخی اینجا!!

چقد بزرگ شدم من! چقد پیر شدم.اصن فکر نمیکردم یه روز بشم زن مینسال در آستانه ی فصلی سرد...مثلا می میخواستیم نهرو بکنیم دریا!!

خیلی زیاد دلم برات تنگه خاله جان جانان.از شدت دلتنگی نمیدونم باید چیکار کنم.کیو بغل کنم...عشقمی تو دخملک.کاش اینجوری دور نمیشدیم از هم.

سالی دو بار میتونم مرخصی یکی دو هفته ای بگیرم برم دیار،یکیش که واسه تعطیلات نورووزه،یکی هم وسط سال،هرجا بشه چندتا تعطیلی رو چسبوند بهم.

حالا نمیدونم دلگیری شب تولدمه که داره خفه م میکنه یا پریودیو هورمونهای دیووونه.

ارشد قبول شدیم.با همسر جان داریم ادامه تحصیل میدیم و عجب گهی خوردیم و تووش هم موندیم.

سال دیگه میخوام بچه دار بشم.اگه سال دیگه اومدی اینجا و داری اینارو میخونی یا خوش به حالته یا هم که هیچی


181

مهلت نمیدن آدم نفس بکشه.

یه ماهه دارم مهمان داری میکنم.همشونم باهم نمیان که،دونه دونه پا میشن میان.هی باید به فکر شام و ناهار باشم.خسته شدم دیگه.

حالا باز پدر شوهر داره  تنها میاد،اصن حوصله ندارم دیگه.

ساعت کاریامونم که کردن ۶تا ۲.نمیشه اضافه کار وایسی خودتو مشغول کنی.زرتی میرسی خونه،یه چرت هم نمیتونی بزنی.ریدم به این زندگی بخدا.

امیدوارم تا تولد همسر پاشن برن واس خودشون،کلی برنامه داشتم براش ها.

فقط دلم میخواد بشینم واس یکی غرغر کنم،معمولا وظیفه شنیدن  غرغرام به گردن فیلیسیتیه.که متاسفانه این وقت شب نمیتنونه منو همراهی کنه.

یکی نیس بگه مرد عاقل تنها پا میشی الکی میای که چی،خدا یه عقلی به اینا بده،یه پول و پله ای هم به ما.

جییییییییییغ بنفش

۱۸۰

داشتن همکار خوب‌ هم نعمته 

گرچه بعضیاشون خیلی خرده شیشه دارن

ولی خوبی از خودمونه!بله!

همش دوست دارم یه کار بزرگ کنیم.خونه بخریم،ماشین عوض کنیم.اما هرچی حساب کتاب میکنم جور در نمیاد.امروز همسرو گفت توو زندگیمون،همونجور که ازدواج خوب داشتیم،کار و بار خوب پیدا کردیم،خونه و ماشین خوبش هم جور میشه.

اینقده آروووم شدم با این حرفش.واقعا یه جاهایی خدا هم باید بخواد.وقتی خودش خواست همه چیز جور میشه،یه جوری که نمیفهمی کی ایجووور شد.

فردا کنکور ارشد داریم.تازه صبح فهمیدیم آزمون فرداست!!

به خاطر پول ثبت نام دلم سوخت که میخوام برم شرکت کنم،وگرنه خدااااا سر شاهده حاضر نبودم از خواب صبح پنجشنبه م بزنم.

موهامم رفتم دکلره کردم،ژیگولانس شدم،ولی دیگه هیچ وقته هیچ وقت همچین جنایتی رو در حق خودم و موهام نمیکنم دیگه.موهای ابریشمیه لخته (اوووو چه داره با خودش!) شده مثه چوب.یعنی فقط وقتی سشوار میکشم خوب میشه.حالا باید بشینم تا بلند بشه تا خوب بشه.تصمیم گرفتم تا حامله نشدم موهامو کوتاه نکنم.

برم مداد و پاک کن آماده کنم.


۱۷۹

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست


دلم واسه خیلی چیزا تنگه



۱۷۸

چهارشنبه تولدم بود و همسرو بهترین شب تولد رو برام گرفت.

با اینکه کادومو چند روز قبلش باهم رفتیم خریدیم ولی بازم کیفور شدم.

از قبل تولد هم بهش گفته بودم واسم تولد نگیر،بجاش دوتایی بریم بیرون واس خودمون،چون همیشه از کیک تولد و ادا بازیهاش بدم میومده.روز تولد آدم همینجوریش مثل غروب جمعه میمونه،دیگه با اون کیک تولد بدتر هم میشه.

خلااصه رفتیم یه کافه رستوران با موسیقی زنده،خیلی بهمون خوش گذشت.محیط عالی،موسیقی عالی،غذا عالی...کلی دست زدیمو آواز خوندیم و مستی کردیم.

فردا هم مامان و خواهر میان پیشم و اینم سورپرایز تولدم حساب میشد که لو رفت.هاها.

۱۷۷

یه وقتایی با خودم فکر میکنم اگه اون شب جوابم به محمد یه چیز دیگه بود،الان کجا بودم؟اوضاع چه جوری میشد؟

صبح به صبح که میرم سر کار،یه سری آدمای تکراری میبینم.واسه بغضیاشون حتی اسم هم گذاشتم.

یه آشغال جمع کن جنتلمن داریم.یه آقای پیر و مودبیه که همیشه یه جا کنار کیف و کیسه هاش میشینه،روزنامه میخونه و سیگار میکشه.از توی سطل زباله واسه گربه ها هم غذا پیدا میکنه.

یه خانم ممه گنده داریم کارمند بانک.

یه خانم مو بلونده مهربون.

یه دختر اسلوموشن که انگار غم دنیا رو دوششه

دختر دبیرستانیه لقمه به دست تنها

و خیلیای دیگه.

یه وقتایی مشکوک میشم که نکنه منم توی ترومن شوو دارم بازی میکنم!


دندون درد داره اعصابمو داغون میکنه.اصلا هم خوشم نمیاد برم دندونپزشکی.چرا هرچی لجبازی میکنم اینا خوب نمیشن پس؟!


۱۷۶

الان نشستم روی مبل سبزکم،مادر شوهر اینور دراز  کشیده،پدر شوهر روبروم نشسته.همسر هم نیست!از ظهر رفته پاساژ علاالدین گوشی داداششو درست کنه،هنوووووز نیومده و اعصابش خرد و خاکشیر بود.

سر کار بهم خوش میگذره.خوووووش که نه!ولی دوست دارم کارمو،همکارا هم خووبن و بعضا دوووست داشتنی.

فقط شب که میرسم خونه،خیلی خسته و داغونم.هنوز باید شام هم درست کنم.الان دو روزه که میام خونه و غذا حاااضره،اننننننقد کیف میده که نگو.

به شدددددت دلم واس مامانم اینا تنگ شددده.انقددده دلتنگ و بغض دار هستم که به اشارتی اشکام میریزن.

روز تولد مامانم حتی نتونستم زنگ بزنم تبریک بگم.فقط نشستم  گریه کردم.دوست ندارم پیر بشن و منم کنارشون نباشم.همین الانم اگه تنها بودم یه دل سییییر گریه میکردم.ولی الان مجبورم جلوی خودمو بگیرم.

یه وقتایی یادمون میره از خدا چی میخواستیم..حالا وقتی که خدا خواسته هامون رو میده حداقل غرغر نکنیم  بهتره،نه؟

۱۷۵ قاضی القضات

هفته پیش دو روز قبل اینکه بخوایم بریم به دیار،زنگ زدن گفتن بیا سر کار.

واسه این کار ۷-۸ ماه قبل فرم پر کرده بودم و اصلا دیگه انتظارشو نداشتیم.هم جای خوشحالی داشت هم ضدحال بدموقعی بود.

خلاصه الان چند روزه مستقر شدم.فعلا کار مشخصی ندارم و گفتن شیش ماه آزمایشی بیام.تا بعد که چه شود.

این رییسه هم از دیروز هی میگه نیرو زیاد داریم،نصفتونو باید مرخص کنم!!

فی الواقع تکلیفمون اصصصن مشخص نیست.

پناه بر خداییم!

صبح ۵:۳۰ بیدار میشم عصر هم ۷ اینا میرسیم خونه.سسسسخته.

۱۷۴تو مثل شهر کوچییک من....‌

از هفته پیش مهمان  دارم.خوش میگذره.البته اگه مهمونات راحت باشن و رودربایستی و اینا نداشته باشی باهاشون.

الان مامانم و فیلیسیتی اومدن.

اوضاع با همسر بسیار قاراش میش میباشد.فقط سعی میکنیم حفظ ظاهر کنیم.نمیدونم چرا توو فامیل چو پیچیده که ما خیلی عشقولانس همیم!واقعا چراااا؟!

یکی از دلایل قاراش میشیمون این بود که برگشته به من میگه نمیدونم چرا نسبت بهت سرد شدم!اینم شد شوخی آخه؟الان یه هفته س طرفشم نمیرم!بهم بررررخورده.

البته اونم طرفم نمیاد!


دوم اینکه نشست کنار فیلیسیتی هی از من ایراد گرفت.کلا چند روزه فقط داره ایراد میگیره.بعدم وقتی ناراحت شدم برگشته میگه شوخی میکردم بی جنبه!

کلا دلم پررره.اصصصصن به من برخووورده شدید.

دلم واسه قدیما تنگ شده.واسه ساندویچ مرباهای بعد تربیت بدنی.واسه پیاده گز کردنا.و اسه مکعب روبیکی که هی یاد داد و یاد نگرفتم،واسه وقتی که پیام میومد برات و نمیدونستی چجوری خودتو به گوشی برسونی،واسه اینکه یکی از عشقت بمیره برات...

یه قسمت از گذشته م هست،با همه تلخیاش دوسش دارم.ممنون کسیم که اون لحظات رو واسم ساخت.

۱۷۳ مهماندار

خسته م.نزدیک یک ماهه مهمون داری میکنم فقط‌.سه هفته اول خوش گذشت،مهمونامونم داداشامون بودن البته.ولی خب نمیشه به مهمون هی غذای حاضری بدی‌.حالا اونا به کنار‌الان سه روزه مادرشوهرو اینا اومدن.

خیلی خستگی به تن آدم میمونه.از یه ور همسرو شاکی میشه چرا غذا درست نمیکنی و ال و بل،از اونور چون پدرشوهر بسیاااااار بدغذا تشریف دارن،مادر شوهر میترسه بزاره من آشپزی کنم.فکر میکنه دستپختم خوب نیست.امروز عدس پلو درست کردم،واس ناهار خوردن.بعد کلی اضافه موند.چون مادرشوهر گفت زیادتر درست کن که واس شام هم بمونه‌.شب که از بیرون برگشتیم گفت مرغ بزارم واس پدرشوهرت که عدس پلو نمیخوره.خب منم صبح اول بهش گفتم مرغ بزارم؟گفت نه عدس پلو بزار.خب چرااا؟بعدشم اومده میگه نگی مرغارو من درست کردم‌.گفتم تو درست کردی،لو ندی.میدونم خواسته مهربونی کنه که منو واس پدر شوهر عزیز کنه.ولی یعنی اینقد دستپختم بده؟؟

داداشم که رفته بود پیش مامان اینا کلی تعریف کرده بود.نمیدونم والا.موندم این وسط.بزار خودشون آشپزی کنن اگه اینجوری راحتترن.همسرو هم دیگه حق اعتراض نداره.

از اونورم بهش میگم واس ناها ر فردات چی بزارم؟میگه دستپخت مامانم هست بعد بیام دستپخت تورو بخورم؟!به شوخی البته.

به تخم گل پسرم.منم دیگه غذا درست نمیکنم حالا که کسی میل نمیکنه دستپختمو!

یه مدته علاقه مو به همسرو از دست دادم.حوصله مسخره بازی هاشو ندارم.

حوصله هیچی ندارم.دلم میخواد چندروز تنها باشم.

۱۷۲

اصلا حتی دلمم واسه وبلاگ نوشتن تنگ نشده بود.البته چند بار هوس کردم با لپ تاپ بشینم بنویسم‌.اما هرچی فکر کردم رمز ورود یادم نیومد.حتی رمز جی میلمم یادم نیست.ولی چون توی گوشی جفتشون ساین این هستن،فقط از همینجا دسترسی دارم بهشون.

دیگه اینجوریا.

تحولات اخیر اینکه ۵۵ کیلو شدم و  سر این گامبو شدن فکر کنم معده م رو به گا دادم.اینقد یه مدت روهم خوری کردم که االان همش معده م میسوزه.

یه کتاب ۸۰۰ صفحه ای دارم میخونم،آخرش  خیلی داره کشدار میشه و حوصلمو سر برده.

همچنان دغدغه فکری روزانه م اینه که غذا چی درست کنم!!

 آخر این هفته میریم دیار.بمیرم واسه فسقله خاله.اون روز گوشیو از مامانم گرفته و خیلی شاکی گفت خاله ساعت ۹ شده دیگه،چقد میخوابی پاشو بیا.

همشم مامانمو میبره دم در که بیا بریم خاله نادو داره میاد.بریم بهش سلام کنیم.خاااله بمیره برات که نیستم پیشت.

چرا اینقد هوا گررررمه.ایییییشششششش