گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

95 لیست

این جور روزهایی که حالم خوشه...و عاشقم ...و همسرو رو واقعنی دوست میدارم...و ذوق و شوق زندگی دارم،مدام لیست درست می کنم واسه خودم.

لیست خریدهای عروس...

لیست خریدهای داماد...

لیست کارهای عروسی...

لیست آهنگ های عروسی...

لیست مهمانها...

لیست زمان بندی کارها...

لیست خرید جهیزیه...

و الی آخر.

واسه روز زن رفتیم از ممند( فامیل آقای فروشنده!) خرید کردیم.282 هزار تومن شد و از اونجایی که با همسرو دوسته بهش 82 تومن تخفیف داد.اونقدری که از این تخفیف خوشحال شدم از کادوی روز زنم خوشحال نشدم ها...حالا قصد دارم خرید لوازم آرایش و بهداشتی رو از ممند تپلی انجام بدم و هی منتظر وایسم ببینم چقدر بهمون تخفیف میده که هی ذوق کنم.

آهان یه لیست هم  دارم که توش می نویسم فلان کار رو کجا انجام بدیم.چون همسرو یه شهر دیگه س و هی باید کارهارو تقسیم بندی کنیم که چی رو از کجا بخریم که مناسب تر در بیاد.

لباس عروس رویاییم رو ندیدم هنوز...نگرانشم.


94 حساب و کتاب

این روزها همش در حال حساب و کتاب کردنیم که چقدر پول واسه ماشین بدیم چقدر واسه خونه بدیم چقدر واسمون میمونه و....

الان واسه ماشین و خونه مشکلی نداریم.مشکلمون برگزاری مراسم عروسی هستش.هی براش پول کم میاد و من نمیدونم خاله جان میخواد چیکار کنه و تلاش میکنم دخالت هم نکنم.

عجالتا دنبال یه ماشین خوب هستیم که بعد بریم دنبال خونه بگردیم. پدر شوهر جان که اعتقاد شدیدی به خرج بی رویه و الکی پول داره، مدام میگه همه ی این پول موجود رو بدین و یه ماشین خوب بگیرین که چشم فلانیو فلانی در بیاد! کلا منطق جالبی دارن!

حالا با شوهرو تصمیم گرفتیم یه ماشین با قیمت مناسبتر بگیریم که یه مقدار پول واسه مراسم هم بمونه.

اصن یه حال ِ تنبل و بی حوصله ای دارم این روزها...باید برم مدرک اصل دیپلمو بگیرم.یکی بیاد به من کمک کنه خب.

یکی هم بیاد من رو ببره دکتر زنان دوباره.

همش منتظرم خودم خوب بشم.اعتقاد خیلی قوی به سیستم ایمنی بدنم دارم ولی نمی دونم چرا در این مورد داره کوتاهی میکنه.شایدم مرضم از نوع روانی و وسواس گونه باشه.چون وقتی همسرو کنارم بود و هزارتا کار داشتیم متوجه این مرض نبودم.اما الان که بیکارم باز گیر دادم بهش که وای ال شدم بل شدم!

یه ماه دیگه هم کنکوره و هیچ گهی نخوردیم.

دنبال یه کار غیرمرتبط با رشته م هستم!یعنی اعتماد به نفسم توی کارهای معماری صفره ها!صفرررر.

93 بی تو به سر نمی شود...

همسرجانو رفت تهران و امشب اولین شب ِ که بعد یه ماه تنها باید بخوابم و نیست که هی توو بغلش بلوولم...خیلی ووول می خورم من!

 دلم تنگ شده براش و دیشب وقتی خواب بود خیلی یواشکی توی بغلش گریه میکردم که داره میره.شر شر اشک می ریختم و می بوسیدمش.اونم توی خواب و بیداری هر از چند گاهی دستمو که توی دستش گرفته بود محکم فشار میداد.در این حین ناگهان این دستگاه فیس کنشون چنان فیییسی می کرد که من سکته می زدم!!

خونشون یه قرتی بازیای مسخره ای داره که نگو! آخه کی توی خونه ش از این فیس کن ها میزاره.هی آدم فکر میکنه یکی بالا سرش عطسه میکنه!

خلاصه با تمام این اوصاف امشب وقتی اومدم توی تختم مستقر شدم، سریع لپ تاپ رو آوردم بیرون و شروع کردم سریال ها رو دانلود کردن که به به چه همه سریال ندیده دارم!!!

خدایا یار مارا به سلامت برسان....الهی آمین.


92 خباثت

زشته من اینجا در مورد مسائل جنسی صحبت کنم ؟

یعنی واقعا در زندگانی یه حرفهایی باید وجود داشته باشه که نباید به هیچکی زد؟

خب اینکه خیلی بیخوده!

بالاخره همسرو اون عدد طلائی رو پرسید! که چندتا دوست پسر داشتی؟

بهش گفتم وایسا بشمارم.شروع کردم با انگشتام حساب کردن و تا 12 شمردم که همسرو زد پس کله م و گفت جدی بگو...و من جدی گفتم خب وایسا دارم میشمارم دیگه!!

به هر حال من بردم!چون اون عدد طلاییش 3 بود و از من 4.البته هرچی فکر کردم یکی این وسط یادم نمیومد.یعنی من دوست زیاد داشتم.ولی خیلیاشون رو حساب  نمیکنم.و همیشه توی شمارششون قاطی می کنم که کیارو باید حساب کنم!به هر حال دوست پسر/دختری یه معیاری داره که بعضی روابط این معیار رو نداشتن از نظر من.

مثلا رابطه ی کمتر از 6 ماه رو نمیشه حساب کرد.رابطه های نتی  که اصلا طرف رو ندیدی رو هم همینطور.ولییییی با این حال نمی تونم آنتونی رو حساب نکنم!


خب من نمی تونم نگم!

از اونجایی که در این سفر انگار عروس و دوماد، مادرشوهر و پدر شوهره بنده بودن!هرجا می رفتیم اتاق خواب رو غصب میکردن و ما دوتا قاطی بچه ها ردیف به ردیف توی هال می خوابیدیم!و خیلی مودب بودیم.حتی اتاق خواب همسرو رو هم غصب کردن!خدا به من رحم کنه وقتی برم یه شهر دیگه و اینا بیان خونمون!اولا که میان که دیگه برنگردن و به زور باید انداختشون بیرون!دوما امکانش هست ما مجبور بشیم بریم توی بالکن بخوابیم!

خلاصه همه چیز تعطیل!تا اینکه اومدیم شهر خودمون!

خب دیگه همین!

البته یه شب خیلی خیلی باحال داشتیم باهم.از اونجایی که خاله اینها خونه ی همسرو مستقر بودن و دایی جان هم تهران نبود و خونه ش رو سپرده بود به ما، ما بچه ها شب می رفتیم اونجا.من و همسرو توی اتاق می خوابیدیم و یه شب مست و لایعقل شده بودیم و مردیم از خنده.و همسرو هی صدای آدمی رو در میاورد که داره کتک میخوره و هی بلند میگفت اوووییی!و برادرها از بیرون اتاق هی داد میزدن که زهر مااار!کلی پشت سر بچه های فامیل غیبت کردیم و رازها و رموز زندگیشون رو ریختیم وسط! بله من  و همسرم همچین آدمهای بدجنس و پلیدی هستیم.

شما هم آگاه باشید که اگه یه حرفی رو به یه آدم متاهل زدین مطمئن باشین که همسرش هم در جریان قرار خواهد گرفت.دیگه هر جور راحتین!

اون شب خیلی شبِ خوبی بود.صمیمی بود، میفهمین؟ همچین شبهایی رو دوست دارم.

91 مثلا سال نو!

خب بعد یه ماه اومدم غرغر کنم و برم.

االان شوهرو رو فرستادم بره خونه مامانش و خودم موفق شدم یه تایم خالی پیدا کنم که این لپ تاپ عزیز دلمو روشن کنم.گرچه الااناست که مهمونای مادرشوهرو برن و شوهرو بیاد دنبالم که برویم و کادوی روز مادر بخریم.کادو روز زن هم که انگار خبری نیست!

بدم میاد از این روزهای مناسبتی که هی ازت می پرسن کادو چی خریدی و کادو چی دادی؟عیدی چی گرفتی؟ فلان چه کردی و بلان...خب کوفت هم نگرفتم عجالتا! حالا گله مندی از خاندان شوهررو رو بزاریم واسه بعد!!

فقط در این حد بگم که یه پدرشوهر دارم که عقلش  و رفتارش اندازه بچه ی 10-11 سالست.

میخواستم بگم بچه ی 4-5 ساله، بعد دلم نیومد!آخه بچه های 4-5 ساله دوست داشتنی هستن!

از اینکه شوهرم غرغرو نیس خیلی خوشحالم!چون اگه قرار بود اون هم اندازه ی من غرغر کنه دیگه نوبت به من نمی رسید!البته من زیاد غرغرو نیستم.بیشتر از این آدما هستم که خودشون رو چس میکنن!و شوهرو هی بهم میگه چس کنت رو از برق بکش عزیزم! البته دختر خوبی بودم و توی این مدت که باهم بودیم  فقط یک بار خودمو چس کردم.بدجور هم چس کردم ها!

راستی سال نو مبارکی!:))



90 بغضانه

تبلیغات انتخابات بود و چندتا پسر جوون پوستر دستشون گرفته بودن و کنار خیابون وایساده بودن.ماشینو نزدیکشون پارک کرده بودیم و مامان رفت وقت حجامت بگیره واسه مادربزرگه.

همینجوری داشتم شوق و ذوق این جوونارو نیگاه میکردم یهو همچین بغضی شدم که نگو.نمی دونم یه وقتهایی خیلی دلم به حال خودمون می سوزه.

89

دیشب با همسری صحبت کردم.بهش گفتم من دچار یه خشم پنهان نسبت به تو شدم و الان یادم نمیاد چرا ازت عصبانی هستم! همسرو گفت غلط کردی بیشوور چرا همینجوری ازم عصبانی میشی...دیگه گفتم همینجوریم نیست حتما یه کاری کردی...

خلاصه از این سفر تحمیلی گفتم.بعد اونم گفت مامانم یه جوری به من گفت که انگار شماها برنامه رو ریختین و همه چیز اوکیه و فقط من بی خبرم.گفتم اصلا همچین چیزی نبوده و من برنامه  ای واسه سفر نداشتم.در واقع به این نتیجه رسیدیم که مثل اینکه هیچکی مارو آدم حساب نمی کنه:)) بخشیدمش دیگه!

همینجوری در صلح و صفا بودیم که برگشت و جمله ی وحشتناک "از زن دایی هام یاد بگیر" رو استفاده کرد.میدونه من حساسم ها...خیلی هم جدی یه بار بهش گفتم در این موارد با من شوخی نکن.اما کرد.بعد من تصمیم گرفتم در لحظه واکنش نشون ندم و باهاش همراهی کردم.در حالیکه مثل یه بچه 4 ساله بغض کرده بودم و میگفتم آره باهاشون هماهنگ کن کلاس بزارن برام  که ما هم هنراشونو یاد بگیریم.

با اینکه میدونه من از این شوخی خیلی ناراحت میشم اما نمیدونم چه اصراریه که هی میگه اینو.

شب با خودم گفتم ولش کن.بخوای ناراحتی کنی سر این موضوع اصلا جالب نیست.اعتماد به نفس و شخصیت خودت میره زیر سوال.حواله کن به یه ورت.

من به عنوان بچه ی دوم، همیشه باید ثابت میکردم به خوبیه دختر اولی هستم و هیچ وقت هم موفق نبودم توی این زمینه.حالا توی ازدواجمم گویا باید با اون دوتا گوریل مقایسه بشم.دیگه این نقش رو خوب بلدم. 

وای چقدر همه چیو بزرگ میکنم من.

خدااایییش آدمای خنگول خیلی خوشحالن و این درسته.

اما آدمای بیخودی مثل من که همه چیزو بزرگ میکنن و واسش غصه می خورن هم خنگن و در عین حال عذاب هم میکشن.

خنگ هم شدیم از نوع بدبختش شدیم.خب نمیشد ما هم یه خنگ خوشحال میشدیم؟

پ.ن:سریال YOURE THE WORST خیلییییییییی خوبه!:))

88پنیییر

ساعت 7 صبح بیدار شدم که برم بیرون و کارهامو بکنم ولی اصلا حوصله شو نداشتم و نرفتم.جمعه هم که مسافرم و گویا باید با استرس این کارهای ناتمام برم سفر!

دلم واسه صبونه نون و پنیر و گوجه و خیار میخواد با گردو.من شدیدا عاشق پنیر هستم.یعنی امیدوارم در زندگی بعدیم توی اروپا به دنیا بیام و هی پنیرهای خوشمزه بخورم.

یه مدت هم ویار کره پیدا کردم.وای چقد گشنمه.اینا چرا بیدار نمیشن که من برم صبونه بخورم !!!!

87 خر ید

اصلا حال نمی کنم با مادرشوهرو برم خرید.اول اینکه اصن سلیقه هامون بهم نمیخوره.اصلا ها...دوم اینکه یکی از عادتهای بدی که مادرشوهر جان دارن اینه که هیچ وقت از جایی که هستن راضی نمی باشن.هی به نظرشون یه جای دومی هست که بهتره!

نه از این پاساژ نخرین فلان جا بود جنساش بهتر بود...بعد میریم فلان جا هیچی پیدا نمی کنیم!بعد میگه اااا اون دفعه که من با فلانی اومدم خیلی جنسا خوبی داشت.خب حالا بریم فلانجا اونجا ممممرررررکزه همین جنساس! بعد میریم فلانجا میبینیم همون پاساژ اولی که رفته بودیم هم جنسای بهتری داشته هم قیمت های مناسب تری!

یعنی اووو ماااای گااااد! البته من اون موقع هایی که مادرشوهرم فقط خاله م بود این اخلاقش رو کشف کرده بودم ها.نه اینکه چون الان عروسشم اینجوری بگم.نه بوووخوودا!

کاش عروس عمه م می شدم...=))



86 CooooooL

مادر بزرگ جان زنگ زدن و با مادرشوهرو دعوا کردن و بسی دل ِ من خنک شد.یعنی در واقع قربونش برم حرفهای دل منو زده.

یکی اینکه چی چی پاشدین عید میرین مسافرت .شما که هی از بی پولی می نالین خب پولاتونو جمع می کردی که واس عروست بری خرید کنی!یوهاهاهاها....البته مادرشوهر گفته میبرمش اونجا براش خرید کنم دیگه...

و گفتن که تو نمیگی عید اولی دوماد باید به خانواده عروسش یه سری بزنه...همین فامیلای عروس نمیگن این چه دومادی بود و ال و بل؟اون از عید قربونت که گوسفندی نکشتی اینم از این عیدت....

ها ها ها دلم خنک شده زیاد.درسته مادر بزرگ جانم در امور مربوط به رسم و رسوومات بی نهایت سختگیر هستن اما خب توو این مورد به نظر من حرف حق زده :))))

و مادرشوهرو گفته خب اونا که هفته دوم عید برمیگردن و این حرفا...منم به مامان گفتم لازم نکرده...عید با ننه و بابای خودش، بعد سیزده به در با ما؟ بیخود! =)) بله بنده این هفته خیلی وحشی شدم.

همسرو هم دو روزه با من چس شده.امروز در حد چند تا مسج باهم حرف زدیم فقط.من به شدت عصبانی هستم و اصلا هم برام مهم نیست. همش هم تووی خونه راه میرم و میگم اه شوهر کردن چه کار مزخرفیه...اه ازدواج چه بیخوده...اه شوهرا چه موجودات روی اعصابی هستن....فکر کنم همین فردا پس فردا منو از خونه بندازن بیرون اینقدر که غرغر میکنم:))


85 سوپر قورباغه ی عمر من!

دو روز پیش بالاخره بعد 7 سال تاخیر بزرگترین قورباغه ی زندگیم رو قورت دادم و موفق شدم کارهای انصرافی از دانشگاه اولی رو به اتمام برسونم و با پرداخت 32750 تومن بدهی که داشتم  مدرک دیپلمم رو بگیرم.از این بابت بسیار به خودم تبریک میگم!یعنی این سالها من به اندازه ی قوم یهود حیران این مدرک بودم ها!

جالب اینه که وقتی مدرکمو گرفتم یهو حس کردم چقدر دلم واسه کارمندای آموزش تنگ میشه که دیگه هیچ وقت نمی بینمشون!