گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

73 ex

اینکه بدونی دوست دختر قبلی شوهرت کی بوده خیلی مزخرفه.من همیشه میگفتم گذشته ی طرفم واسم مهم نیست.حتی به نظرم شوهری که قبلا دوست دختر داشته خیلی بهتر از مردیه که اصن با خانمها رابطه ای نداشته.حتی به نظرم کسی که نزدیک  30 سالش باشه و رابطه ای نداشته باشه یه چیزیش هست.

خودمم پرونده ی قطوری در دوران مجردی داشتم.با این حال همسر هیچی در مورد گذشته ی من نمی دونه. خودش نخواست بدونه.گفت برام مهم نیست.به جز اینکه حسن قلی و مشتی قلی خواستگار بودن و اینها..همشونم فامیل بودن و به همین دلیل در جریان امور هست.حتی از خواستگارهایی که من خبر نداشتمم خبر داره:)) به هر حال مادرشوهرم یکی از منابع خبری مهم در فامیل محسوب میشه قربونش برم.نه  واسه اینکه خاله زنک باشه ها.اصلا.فقط واسه اینکه خیلی خوش صحبته.

وای من فکر کنم بیماری عدم تمرکز دارم.چقدر از این شاخه به اون شاخه میپرم:(( وای خدایا من چرا اینقدر مریضم:)))))

انی وی! داشتم میگفتم.دوست دختر قبلی همسر!دختر عموی زن دایی بنده س! یعنی اگه از گند کاریهای همسر خبر نداشتم خیلی واسم راحتتر بود.اصلا به هیچ جامم نبود.ولی متاسفانه تا حد زیادی از همه چیزش خبر دارم.دیشب همینجوری رفتم فیس بوک و سر از پیج این دختر در آوردم...یکم تصادفی و یکمی هم کرم خودم بود.همین دیگه!وقتی بدونی کی بوده واسه ت آزار دهنده ست! اینارو اینجا نوشتم که واسم آزار دهنده نباشه دیگه.تخلیه عواطف و افکار بود!البته یه چیزی در این مورد هست که خیلی روی اعصابمه و به زن داییم مربوط میشه.طوری شده که کلا ازش بدم اومده.کار درستیه که روز قبل عقد یه دختر برین و در مورد جدایی داماد از دوست دخترش حرف بزنین؟هرچقدیم که واسم مهم نباشه.فقط فاک یور سلف زندایی جان .


یه سال میخواستم با همین همسرو و بچه ها بریم سفر.اون زمان ما مثل خواهر برادر بودیم مثلا! نیت سفرمم این بود که برم آزمون زبان بدم.نیتم از آزمون زبان هم دیدن دوست پسر اون زمانم بود که توی اون شهر بودن.قصدمم این بود که به همسر  ِ حال حاضرم جریان رو بگم و با همکاریش برم سر قرار.خب به نظرم پسرخاله ی روشن فکری میومد.

اما بنا به دلایلی کلا سفر کنسل شد.یه وقت هایی به این فکر میکنم که اگه اون سفر رو می رفتیم چی میشد؟!

پ.ن : اینکه یه زن متاهل میگه دوست پسر سابقم، چقدر حال بهم زن و زننده میشه، نه؟ 

هی، یه زمان هایی بود که ازدواج و تاهل قداست خاصی داشت.

72 امان از انتخاب های غلط زندگی

امروز بالاخره رفتم واسه عصب کشی..دندونم پانسمانه و دارم از گرسنگی میمیرم! نه اینکه چیزی نخورده باشم ها...خوردم ولی اصن اینجوری با احتیاط خوردن و کم خوردن به آدم نمی چسبه.

چرا من نرفتم تجربی بخونم و چرا هدفم این نبود که دندون پزشک بشم؟ خوب پول می گیرن ها..بدم میاد از شما جماعت دندون پزشک..تنها به همین دلیل که خوب پول میگیرن و اصلا هم برام مهم نیست چقدر زحمت کشیدن یا چقدر زحمت می کشین:|

خودمون که هیچی نشدیم...شوهرمون هم که هیچی نشد..به خدای احد و واحد یعنی اگه بچه مم بخواد هیچی نشه دیگه واقعا خیلی مسخره میشه :|

بچه جان لطفا یه گه خوبی بشو!( من از الان با تخمک های خودم و اسپرم های همسرو صحبت می کنم که اگه احیانا تبدیل به بچه شدن این حرفهای من همچین در ضمیر ناخودآگاهشون به طور کامل ضبط و ثبت بشه)

بله پدر و مادر حق دارن بچه شون رو مجبور کنن که به آرزوهای والدینشون رسیدگی کنن.کم بدبختی میکشیم براشون.ای بابا!تازه این نعمت زیبای حیات رو هم بهشون تقدیم  میکنیم با عشق..حرف نباشه!

(وای چه مادر سخت گیر خوبی بشم من:))! همسرو که می دونم با این فلسفه هاش  در مورد تربیت بچه، گند میزنه به همه چیز... یعنی چی دختر از اول دبیرستان آرایش کنه! که صبح تا شب بشینه واس من خط چشم و خط لب بکشه وو هی فرقشو چپ و راست کنه! بیخود....هر وقت رفت دانشگاه هر غلطی خواست بکنه! دتس مای لیمیت...به غیر از این قرتی بازی ها و دوست دختر/پسر بازی ها و اداهای این چنینی لذت های دیگری هم در زندگی هست که باید با اونها ملذوذ بشه.

من می ترسم این ژن علاقه مندی من به دخانیات به بچه مم برسه.اصن نمی دونم چه اصراریه که این ژن های معیوبمون رو میخوایم روز به روز گسترش هم بدیم...خب آخه بانمکن !فاک ایت...

71 این موجودات بیشعور

متنفرم از زندگی هایی که یه دختر شاد میری تووش و یه زن افسرده میای بیرون....

انگار زن و شوهرها غمگین ترین موجودات دنیان!

70 خوش ذوق ِ من!

به همسرو گفتم اگه وبلاگ بزنم میخونیش؟ گفت بیخیال بابا!

بعد من بحث رو عوض کردم.بعد دوباره پرسید چرا میخوای وبلاگ بزنی؟گفتم هیچی همینجوری...فقط میخواستم توش بنویسم و تو بخونی...حتی یکم چخان کردم که قبلا وبلاگ داشتم و توی وبلاگی ها معروف بودم و 299 تا فالوور داشتم!

چخان هم نکردم اندکی اغراق کردم.7-8 سال پیش از این بچه وبلاگی های غمگین ِ ته خلاف ِ وحشی ِ بی ادب بودم که یه مشت غمگین تر هم دوسم داشتن! از این تیریپا بودیم که وای ما چه بدبخت های غمگین باحالی هستیم!

299 نفر رو هم صحیح گفتم.توی یکی از این مینی بلاگ  های ِ تویتر شکل عضو بودم و 299 تا فالوور داشتم و توی لیست محبوبترین ها نفر دوم بودم.نفر اول هم صاحب سایت بود و به نظرم پارتی بازی کرده بود!!!

با همه ی این توضیحاتی که دادم باز هم همسری گفت بی خیال بابا.الان وبلاگ قدیمی شده.کسی سراغش نمیره...و بدین سان فهمیدم که ....هیچی...هرکی یه جوریه...

همسرو باهوشه!یعنی ادعای باهوشیش میشه.و به نظرم باهوش هم هست.از هر چیزی یه مقدار سر در میاره و اطلاعات عمومیش خوبه و می تونه توی هر بحثی شرکت کنه...همچنان به من میگه خنگووول ِ من...اینقدر گفته که منم داره باورم میشه...اون شبی کل انداختیم و حتی رفتم تست آی کیو دادم و در جایگاه افراد باهوش قرار گرفتم و آی کیوم های بود و اون بهم گفت وای کسخلکم رفتی تست دادی؟بوس بوس!

من یه عمر ملت رو واسه خنگیشون مسخره میکردم حالا این یالدان قلی منو مسخره میکنه! خوبه والا...

شب رفتم خونه ی مادربزرگ.مادرشوهر و مادر هم اونجا بودن و باز مادربزرگ بود که هی تعریف کرد از این وصلت فرخنده و هی به مادرشوهرو گفت چه خوشحال شدم که نادو عروست شد و  این نادو خانمه خانم....خب خوبه همه راضین مثه اینکه...باسن ِ متزلزله ناراضی.

نمیدونم مادربزرگم چطور به این نتیجه رسیده که من خانم و فهمیده هستم..بخدا اگه ذره ای از کارهایی که کردم رو بدونه 180 درجه نظرش عوض میشه:))

69 گرل هود

امشب خیلی عجیب حس ِ زندگی بهم برگشته

دلم واسه جوونیام تنگ شده.شدیدا این روزها احساس پیری میکنم.دلم واسه نادوی وحشی و خاص و عجیب غریب تنگ شده.

امشب بعد خیلی خیلی مدت ها سوار اتوبوس شدم.یاد اون روزهایی افتادم که این خیابون رو هی بالا و پایین میرفتیم.یه وقت هایی با دخترا شاد و خندان...یه روزهایی تنها و غمگین...

حس میکنم الان تبدیل به یک جسد ِ بیخود شدم که هیچ تکونی به خودش نمیده.

یه وقتهایی چقدر دوست داشتم بزنم از خونه بیرون...ساعتهای طولانی راه برم.برم شهرای دیگه...الان چی؟ از اتاقم به زور میرم بیرون.تموم بیرون رفتنها به خونه ی فک و فامیل ختم میشه و خلاص.

امشب تنهایی رفتم بیرون.بماند که پدر از وقتی عقد کردم خیلی بیشتر به رفت و آمدم گیر میده.مدام اصرار میکنه که هرجا میخوام برم یکی منو برسونه و یکی هم بیاد دنبالم!

این فیلم بوی هود رو خیلی دوست داشتم.یه حس ِ زندگی داره توش.فکر میکنم یه زندگی با هیجان ِ جالبی داشتم من.اگه از روش فیلم بسازن حوصله سر بر نمیشه.ولی می دونم از این نقش هایی هستم که مدام بیننده بهم فحش میده.

این هفته میخوام هر روزش رو برم بیرون.هر روووووووز.....

بماند که الان ساعت 3 نیمه شبه و من هنوز نخوابیدم...ولی فردا قطعا زود بیدار میشم.به این نتیجه رسیدم که نباید بشینیم و منتظر باشم همسرو منو شاد و خوشحال کنه.بزار زندگی ادامه داشته باشه....هر کی به راه خودش...فقط اینکه بدونیم زن و شوهریم...ولی خب زندگیمون شاید متفاوت باشه...

برامم مهم نیست که همسرو چی فکر میکنه.میخوام خودم باشم دیگه...آیم ا لاولی گرل....دختر دوست داشتنی بودم اما نه واسه ی آدمهای سطحی نگر...خودشیفته هم هستم یه مقدار...مهم نیست.

فیلم خوب بهم معرفی کنین لطفا!

68 فرندز

فرندز خونم اومده پایین و حس میکنم این افسردگی که چند شبه مبتلاش شدم چاره ی  درمونش دیدن فرندزه...

یه روز که فکر میکردم دیگه تا آخر عمر خوشحال میمونم، دادم ویندوز لعنتی رو عوض کنن...حالا دیگه فرندز ندارم...زهی خیال باطل...فرندز همیشه لازم ِ آدم میشه...همیشه باید باشه...

پ.ن: به سرم زده یه وبلاگ درست کنم و آدرسشو بدم به همسرو.

پ.ن2: فیس بوک انگار مرده...بهتر!

who gives a shit?67

گوشه ی وبلاگش نظر سنجی گذاشته من آدم خوبی هستم؟ بله خیر نمیشناسمت!


66 فانتزی

یکی از فانتزی های دوران نوجوونیم این بود که روانی بشم و منو ببرن تیمارستان بستری کنن و بزارن توو حال خودم باشم...

اسم مادربزرگ خدا بیامرزم خورشید بود...من از نوادگان ِ خورشیدم...بله!کلا به نظرم جد پدری ِ کول و اهل ذوقی داشتیم...اسم اون یکی دخترشم آهو بوده...نمی دونم که دختری به اسم ختن هم داشتن یا نه...khotan...

فامیلیِ همسرو رو اصلا دوست ندارم...فامیل خودمو دوست دارم...میگم بره فامیلشو عوض کنه و فامیله منو بزاره واس خودش! اون هم می دونم در جواب میگه باشه دو بار!

پ.ن: حالم خوش نیست گویا...برم فیلم امشبمو ببینم...دیشب فیلم the martian رو دیدم...بد نبود...از این فیلم آمریکاییها...که خیلی خوب و هیرو و قوی هستن...زیاد با فیلم رابطه خوبی برقرار نکردم در کل!

امشب فیلم استیو جابز رو میبینم...گرچه حال ِ الانم یه فیلم اروپایی مدل رو می طلبه ولی افسوس و صد افسوس....

65 ترس

بدم میاد از این موقعیتی که توش هستم...

فولدر آهنگاشو هنوز دارم...

کجایی که  ببینی من چه دردی می کشم بی تو....چه زجری می کشم وقتی میبینم جای ِ خالیتو...

کاش هیچ وقت آدمهایی توی زندگی ِ آدم پیدا نشن که مثل یه بت بپرستنت...

کاش اگه پیدا شدن، همون آدمی باشن که تا آخرش باهات می مونن...

کاش وقتی دلمون با کسی نیست باهاش ازدواج نکنیم...

منو تو ما شده بودیم، عذابم میده من بودن...با داغ دوری از دستات یه عمری تن به تن بودن...

همش میخوام دور شم از این فکرا ولی نمیشه انگار...

می ترسم از اینکه همسر هم با همچین افکاری درگیر باشه...می ترسم اونم قلبش یه جای دیگه گیر باشه....

دلم میگیره از تقدیر که دور از هم رهامون کرد...اگه قسمت جدایی بود واسه چی آشنامون کرد...

بدم میاد از اینکه اینقدر فکر می کنم...

بدم میاد از اینکه همسرو هنوز منو نشناخته....

هنوز نمی دونه با کی طرفه..

بدم میاد از اینکه حس میکنم بهترین نیستم...از اینکه فکر میکنم بهترینم نیستی...از اینکه فکر میکنم بهترین زندگیمو از دست دادم...

کجایی که ببینی زندگی بی تو داره جون میده رو دستام....

اون شب که مسج داد و پرسید خوبی؟ خیلی سختم بود که بگم خوبم....ولی گفتم خوبم...همه چی خوبه...همه چی عالی...همه چیز امن و امان...زپلشک...


64 آرامشم تویی

عصری سر کار بود، همچین شاکی بهش گفتم پس ما کی حرف بزنیم؟خب من دلم تنگ شده برات.

و بعد خیلی حرف زدیم.زنگ زد و هی چرت و پرت گفتیم.از پاداشهای میلیون میلیونی که همکارای رسمیش می گیرن گفتیم و نقشه کشیدیم مثه ننه باباهامون نشیم و هی ریسک کنیم و بیزنس کنیم و پول پارو کنیم.بهش میگم من واسه هر ریسکی پشتتم، دیگه از این بدبخت تر که نمیشیم:)) 

والا بقرعان!زور نداره توی یه شرکت یکی اینقدر حقوق بگیره یکی اینقدرتر؟زور داره خیلی هم زور داره!

پاداش 20 میلیون میدن خووووو!یارو 14 تومن خودش میگیره،14 تومن زنش، بچه هم ندارن! بعد شوهره خیلی همسرو رو دوست داره!هرچی به همسرو میگم طرفو بابا صدا بزن گوش نمیده! 

الان که پام لبه گوره تازه به این نتیجه رسیدم دنبال پول رفتن یکی از مهمترین فعالیت های بشری ست و گه خوردم که پول مهم نیست و هیچ لذتی بالاتر از بی دغدغه خرج کردن وجود ندارد و صد البته سالامتی و اینها هم باشد.

خاله اینها قصر رو رفتن و رزرو کردن برای اول مرداد.وقتی همسرو اینجا بود باهم رفتیم و سالن ها رو دیدیم.من و همسرو نظرمون رو قصر بود و بقیه دوتا سالن دیگه.

خوشحالم همسرو نظر ِ من واسش مهمه.فداش بشم.بهش گفته بودم فلان سالن رو دوست ندارم.هم اسمش مسخره و بی کلاسه هم خیلی بزرگه! بعد به خاله گفته بود فلان سالن رو نمیخوام اسمش بی کلاسه:دی

امشب یه آهنگ برام فرستاد...من اینقد دوست دارم یکی برام آهنگ بفرسته...

پ.ن: حالا که سالن رزرو شده، دوباره جو عروسی بهم برگشته و وای خدایا هیچ کاری نکردم!

63ترشی خوری!

امروز اینقدر زیاد خوابیدم.اینقدر زیاد که خودمم ناراحت شدم!باز دچار افسردگی شدم و تا صبح خوابم نمیبره.عصری خاله و دخت ِ خاله اومدن خونمون و با دخت ِ خاله رفتیم خرید جهاز.

شیش تا کاسه ی کوچول ِ سفالی ِ رنگ فضایی خریدم که خیلی دوسشون می دارم.بله فقط همین شیش تا رو خریدم! اصلا توی جهیزیه خریدن خیلی سخت گیر شدم.هی فکر میکنم نه از این قشنگ تر و بهتر هم هست و بنابراین هیچ وقت هیچی نمیخرم.این فشار رو هم روی خودم حس میکنم که چون معماری خوندم باید یه خونه ی خاص ِ خیلی قشنگ و هنری داشته باشم.بله همچین حسهایی بهمون دست داده!

ارتباطات با همسرو در کمترین میزان خودش قرار گرفته و هوای رابطه از نظر من بس ابریست.یعنی خوبیم ها.اما خیلی کم باهمیم!

انیمیشن اینساید اوت رو دیشب دانلود کردم و خوشحالم که فیلم دارم ببینم.

دیشب هم فیلم بروکلین رو دیدم.اینقدر زیاد با دختر همذات پنداری کردم که نگو.تا آخر فیلم دعا می کردم دختر تصمیم درست رو بگیره.و دختر هم تصمیم درست رو گرفت.برعکس ِ من!

همیشه دنبال احساساتم بودم و یه بار که برخلافش تصمیم گرفتم و سعی کردم شرایط بهتر رو انتخاب کنم ، گند زدم.کسی نمی دونه گند زدم.همه فکر میکنن خیلی خوب شد.عالی شد...نمییدونم.شاید هم عالی شده باشه!

اون شب آقای پدر میگفت من الان فقط دو تا نگرانی دارم.یکی ندو که نمی خواد خودش رو عوض کنه و به زندگیش سر و سامون بده، یکی هم رضو....از بابت تو خیالم راحت شده ....

همین خیال ِ راحتشون به دنیا می ارزه...بزار خیالشون حداقل توو این مورد راحت باشه....اونم از طرف من ! که همیشه حرصشون دادم و به نظر خودم بدترین بچه شون بودم!

پ.ن: کاش خیلی زیاد حوصله داشتم و عکس ترشی خوری های خوشگلانسمو میزاشتم...ای حوصله بیاااااااا