گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

47 مضحک

این باکس ایمیلهاتون رو هر از چندگاهی با دقت پاک کنین...باعث نشاط روح و روانتون میشه :))

46 شهر دوست داشتنی ِ من

امروز با دخت ِ خاله رفتیم خرید و چرخ زدیم بسیار.توو راه برگشت مسیر من یکم طولانی شده بود.آقای راننده هم یه موزیک پاریسی مدل گذاشته بود.عینهو توی این فیلما.از مسیرهای مختلف می گذشتیم با پس زمینه ی موزیک زیبای آقای راننده.و من از هر جاش یه خاطره یادم میومد.البته از خیلی جاها که می گذشتیم هیچ خاطره ی با ربطی نداشتم!اما خب هیچ جا بی خاطره نبود برام.یهو به مقادیر بسیار زیادی دلم گرفت.حس کردم دیگه توی این شهر یه مسافر به حساب میام.توی شهر همسر هم همینطور.

چه جرات ِ زیادی میخواد که بتونی واسه مهاجرت تصمیم بگیری.از شهر به شهر دیگه رفتن اینقدر سخته و غم انگیزه.چه برسه بخوای بری یه کشور دیگه.

من شهرمون رو خیلی دوست دارم.هیچی نداره و واسه همین هیچی نداشتنش دوسش دارم.و هیچ وقت دوست نداشتم از اینجا برم. برعکس خانواده ی همسری که اصلا اینجارو دوست ندارن و مدام میگن کی بشه ما از این شهر بریم و ال و بل...خب بیاین جاتونو با ما عوض کنین...والا.شهر به این خوبی.باحال باصفا...انگار اونجا پختن براشون.

خلاصه ناگه غم عظیمی بر دلمان نشست و آه....!

45 وقتی که با منی....

یه حال ِ خوبی دارم امشب.یه لبخند کـــــــش دار روی صورتمه.همینجور الکی.

دیشب خواب پویی رو دیدم.سیگار به دست...! خواب خوبی نبود...دوست ندارم خواب آدمهای گذشته ی زندگیمو ببینم.ولی یه نفر هست که هر از چند گاهی میاد به خوابم...

بعضی از آدمها اینقد خودشون خوبن و قانون مدار هستن توی زندگی، که می دونی هیچ وقت بهت آسیب نمی رسونن.من مطمئنم اگه جریان خواستگاری بین من و یکی از این آدمها پیش نمیومد و همونجور دوست معمولی می موندیم، الان هم به همسر معرفیش می کردم و اکیپ دوستی راه می نداختم باهاش.می دونم که همسر توی این مسائل راحته.دوست خوب داشتن خیلی خوبه.ولی ریدیم به همه چیز.

خلاصه اینجور آدما، موجودات خطرناکی نیستن.

ولی بعضی از آدمها هیچ ارزش و ضد ارزشی توی زندگی براشون تعریف شده نیست و همیشه کاری رو کردن که عشقشون کشیده،از اینجور آدما باید ترسید.اصن نباید گذاشت ذره ای بهت نزدیک بشن...چون بلدن چیکارکنن.هیچی هم بهش فکر نمی کنم اما نمی دونم چرا میاد به خوابم.جریان مار از پونه بدش میاده....

دلم یه شور عجیبی افتاد الان.از اون مدل شورهایی که قبل قرار ملاقات های عاشقانه میاد سراغت...شور قبل اولین دیدار و ...

من و همسر اصلا از این لحظات اولین و مولین نداشتیم....

 خیلی سالها پیش  با اکیپ رفته بودیم خونه دایی جان و چند روز مهمون اونا بودیم.جاهارو هم ردیف ردیف توی هال پهن کرده بودیم.منم روی مبل ِ تختخواب بشوووشون(!!!) می خوابیدم.همسری یه بار بهم گفت، توو اون سفر یه روز صبح بیدار شدم و دیدم روی مبل نشستی و داری موهاتو شونه می کنی.اون صحنه همیشه توی ذهنم مونده!

من خیلی به تقدیر اعتقاد داشتم.مخصوصا توی ازدواج خیلی زیاد!یادمه به پویی می گفتم لابد تقدیر اینجوری بوده و اون میگفت تقدیری وجود نداره همش تصمیمایی که خودمون میگیریم...

آره...همه ی زندگی تصمیمهایی ِ که خودمون میگیریم...الکی نباید به اسم تقدیر خودمونو گول بزنیم.

و چیزی که الان فهمیدم اینه که حرف اطرافیان توی ازدواج واستون مهم نباشه...چه تعریف و تمجید کنن چه ایراد بگیرن، بعد چند ماه یادشون میره و در نهایت این شمایین که یه عمر باید زندگی کنین...البته پدر و مادر شامل اطرافیان نیستن و حسابشون سواست، و باید راضی باشن...ولی ولی ولی آدم باید یادش باشه که این شمایین که قراره کنار همسرتون پیر بشین و دیگران مهم نیستن...



44 تیر ماهی های دوست داشتنی ِ من

آقای پدر و ندو و همسر جان هر سه متولد تیرماه هستن.خیلی زیاد هم اخلاقاشون شبیه هم هستش.

همسر مثه جوونیای ی پدره..یادمه هر وقت پدری حقوق میگرفت میرفت یه ست کامل لباس واس خودش میگرفت و میومد خونه:))

همسر هم همینطوره.محاله هر ماه یه بخش از حقوقشو خرج لباس خریدن نکنه و جفتشونم روی لباس پوشیدن و عطر زدن حساسن.

جفتشونم فقط سلیقه خودشونو توی خرید قبول دارن.

جفتشونم دست فرمونشون عالیه.یکی از چیزهای زکزکیه همسری واسه من دست فرمونشه.عاشق پارک دوبل کردناشم:)) 

 قبلا با همسری رفته بودیم سفر.و تنها کسی که پدر باهاش مسافرت ِ ماشینی کرد و ازش راضی بود همسری بود.چون شدیدا اخلاق جاده ایشونم مثه همه.

یا مثلا هر سه تای این تیرماهی های عزیزِ دل ِ من به بو خیلی حساسن.یعنی خیلی ها.از اینکه بوی سرخ کردن غذا توی خونه باشه خوششون نمیاد.تا در خونه رو باز کنن اولین حرف هر سه تاشون اینه که بو میاد:))

و همینطور به بوی کرم مرطوب کننده!کافیه مثلا صبح به دستات کرم مرطوب کننده زده باشی و ظهر بری و نونهایی که پدرجان خریده رو ازش بگیری!همونجا بهت میگه دستات بو کرم میده به مامانت بگو بیاد!

و هر سه تاشونم دچار بیماری اضطراب هستن!همسر اصلا نشون نمیده ولی قشنگ متوجه میشم واسه یه سری مسائل چقد استرسی میشه و معده ش میریزه بهم!

جالبترینشون این بود که پدرم از اسمهای گلرخ و ماهرخ خیلی خوشش میاد.اسم منو ندو رو هم میخواسته گلرخ و ماهرخ بزاره!بعد اسم مورد علاقه ی همسری هم گلرخه:)) و پسر هم شاهرخ...یعنی خدایا به من رحم کن!

43 ...سراسر مه گرفته...

امشب باهاش حرف زدم.ظهری پیام داد که بیدار شدم و میرم دوش.بعد هم با دوتا از همکارا میرم بیرون.دیگه رفت تا شب...بهش گفتم هر وقت بیکار بودی بگو حرف بزنیم.گفت راجع به چی؟گفتم نترس..راجع به خودمون...حرف زدیم یکم.گفتم رابطه مون هنوز خیلی سطحیه و من احساس صمیمیت رو ندارم هنوز.خب ما به اسم زن و شوهری فقط یه ماه پیش هم بودیم...گرچه فکر می کنم بهونه س...فکر می کنم اون جرقه ِ هنوز زده نشده بینمون.میگه خب مث شهرزاد و قباد یکم وقت میبره.ما هم وقت زیاد داریم!

خیلی تووداره.اصن نمی تونم عمیق بشناسمش.دلیلشم اینه که مدام در حال مسخره بازی در آوردنه!ولی حرف زدیم.خیلی زیاد و همین خوبه.این مدت خیلی کم حرفیدیم.بهم گفت تو خیلی باجنبه ای و هرچیزی سریع بهت برنمیخوره.

ولی خودم فکر می کردم خیلی زودرنج باشم.ولی نیستم انگار.

بعد میگه از اینکه وسط حرف زدن یهو غیبت میزنه اعصابم خورد میشه:))

آخه یه چیزی میگی که دیگه جوابی نداره.و منم اون لحظه حرفی ندارم بزنم.خب چیزی نمیگم !

تمام عضلات مبارکم گرفته و این حاصل تلاش های من در باشگاه می باشد.دیروز خیلی سخت تمرین کردم.شرشر عرق ریختم ها.و نتیجه ش هم این شد که شبش پریود شدم.حالا تا شنبه نمیشه برم باشگاه.

قبل عقد پدرشوهر یه حرفی مطرح کرد که من خیلی ناراحت شدم.مخاطبش هم من نبودم.یه حرف مسخره زد.به بابام گفت نمیشه الان واسه نادو کم بزارین چون ملت میگن حالا دیگه از پس خرج عقد این دختر دومیش برنیومد.خب آخه این حرفیه که آدم بزنه؟من این حرفش خیلی به دلم موند.امشب بحث به یه جایی رفت که این حرفو مطرح کردم.گله نکردم ولی گفتم عمو موقع عقد همچین عقیده ای داشت و اینها....

بعد خودش در کمال ادب و احترام گفت آره منظورشو درست نرسوند و در کل حرف ِ تخمی زد!!!!:))

به باباشون توی جمع خیلی احترام میزارن و باباشونم همیشه در حال تعریف کردن از پسراشه.ولی می دونم دلش با باباش صاف نیست.

خدارو شکر می کنم پدر و مادرم اینقدر خوبن.هر کس دیگه ای بود با رفتارای این عمو جان کلی جنجال می تونست به پا کنه یا لجبازی در بیاره.ولی مامان و بابا همیشه طرف صلح و آرامشن و دنبال این نیستن که آشوب به پا کنن.

وقتی بقیه رو میبینم به این نتیجه میرسم که آرامش توی ازدواجمو مدیون اونام نه خودم!

هوا امشب یه مه آلود قشنگ و خوفناکی شده.واقعا زیباست....منم از سر شب درگیر اینم که کلمه ی اول این مصرع یادم بیاد!

پ.ن:*بیابان را سراسر مه گرفته

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است....

42

من بسیار خوشبختم؟؟

اشتباه کردم.

41 دوستان ِ خوشحال ِ ناشناخته!

یه بار توو سالن دانشگاه بودیم، به آرزوی خسته (که الان با تمام خستگیهایی که داشت مادر شده!) گفتم اگه من پسر بودم و میخواستم به یکی از دخترای اینجا پیشنهاد بدم به این دختره میگفتم! این دختره رو اون موقع نمی شناختم.فقط به نظرم خیلی خوشحال و رله و شاد و خودمونی میومد.از این شل و ولایی که آرایش کم می کنن با موهای ژولی پولی  و کوله و هدفن به گوش.از این تیریپ ها!

خلاصه ترم بعد زدو باهاش درس بتن داشتم.با استاد سخت گیر و گندمون! خیلی استاد سختگیری بود.از اینایی که هر هفته ازت تحقیق میخوان و سوال می پرسنو می برد براش مساله حل کنی.استاد به من و اون دختره بسیار گیر میداد.یکی در میون من و اونو می برد پای تخته که مساله حل کنیم.بسی پدرمون رو در آورد.و صد البته نمرات خوبی بهمون داد :دی

توی اون کلاس باهم در حد اینکه جزوه بگیر و اینا دوست شدیم.دختر خوشحالی بود و بعد فهمیدم از بچه های تئاتره.همین که فهمیدم به ارشاد رفت و آمد داره دیگه از چشمم افتاد. با اینکه اصن من باهاش احساس صمیمیت نمیکردم اما اون خیلی خوشحال و صمیمی بود.در حد دوستای چندین ساله!

الان دیدم توی ایمو پیام داده نادوووو جوووون چطووووری؟ جوابشو دادمو اینا.بعد پیام داد کجایی تو دختر؟

بعد من موندم که واااه! یعنی چی کجایی تو دختر؟! انگار قبل این رفیق گرمابه بودیم!و هر روز جویای حال هم !ملت خوشحالن ها!

همین مونده اینم بیاد از بی معرفتی من گله کنه:))

من خودم از چندین تا دوست صمیمی که دارم در حال فرار هستم.خوشم میاد دوستامم موجودات ِ سمجی هستن.منم که کلا بیماری روانی ِ مردم گریزی دارم.حال نمی کنم کسی باهام صمیمی بشه.خیلی وحشیم!:))


40 خرابکاری

استاد واس هرکدوممون یه ایمیل نوشته 30 خط...یعنی استاد اینقد بیکار؟فکر کرده حالا استاد راهنمای دانشجوهای دکتراست. این همه نکته سنجی چرا؟؟؟؟ این مملکت می خواد به کجاااا برسههههه آخه؟!

دارم تغییراتی که میخواد رو اعمال می کنم و حس می کنم دارم موفق میشم.اصولا وقتی یه کاری رو همینجوری سنبل می کنی میدی بره خودتم میفهمی چیکار کردی!

الان دارم سمبل کاریامو درست میکنم!خب استاد قبلی متوجه نشد ها.این یکی واس ما جوگیر شده قشنگ مو رو از ماست کشیده بیرون. (الان یه نفر میاد اینجا نظر میده و در باب اینکه از اول کارهاتون رو درست انجام بدین صحبت میکنه!شررررط) ((البته الان که توی پرانتز قبلی توضیح دادم دیگه شرط نمی بندم)) (((شرط بندی حرام است.)))

الان دو ساعته داریم با همسری چونه می زنیم سر سمبل یا سنبل!جفتمون سر سمبل توافق داشتیم الان اما میگیم سنبل درسته!

39 برنامه ی رازها و نیازها...بفرمائییییید!

دیشب تا صبح اصلا خوابم نبرد.تا ساعتای 9 بیدار بودم و دیگه تصمیم داشتم نخوابم.یه چندتا برنامه ی روانشناسی دانلود کرده بودم داشتم گوش میدادم. گوش دادن به این تیریپ برنامه هارو واسه این دوست دارم که یارو مثلا زنگ میزنه و مشکلاتشو میگه! بعد میگم اوه عجب زندگی ِ قاراش میشی! خودمم زندگی قاراش میشی داشتم. و به این نتیجه رسیدم آدم افسرده ی مالیخولیایه شیداگونه موجودی هستم! هم سر انصراف از دانشگاه،یه رشته ی الکی دیگه خوندن، ول کردن کار، ارتباطهای مسخره، ساعت خواب های عجیب غریب....!موجود وحشتناکی بودم.حتی الان که بهش فکر میکنم، می ترسم!و البته از این تیکه که هولاکویی همیشه یجور میگه برنامه رازها ونیازها بفرمائیییییییدش هم خیلی خوشم میاد:)) مردک خل!

قبل اینکه بخوابم به همسر پیام صبح بخیری رو دادم و براش چندتا عکس ژیگولانس از خودم فرستادم.شب قبلش بهم گفت چندتا عکس بده ببینمتتتت...و من همچون تپه ی پیپی گفتم حوصله ندارم!! بعدش عذاب وجدان گرفتم ونیمه شب که بیکار بودم چندینتا عکس گرفتم براش.خلاصه اندکی خودمو لوس کردم و دیگه خوابیدم.

ظهر مامان اومد بیدارم کرد که نیم ساعت هلی رو نگه دارم تا مامانش بیاد و اونا برن مراسم ختم.وای بساطی شد با این بچه!

کرم مرطوب کننده رو برداشته بود و چهارتا انگشتش رو توی قوطی کرم می کرد و میمالید به دست و بال من!بعد مالید به صورت خودش و هی هم قربون صدقه ی خودش میرفت و من هی جیغ ویغ می کردم که خاااااله کمتر بردار...خاله گند زدی...خاله زدی توو چشمت و البته من رو هم با دوتا دست و دو تا پای پر از کرم تصور کنین که نه راه پیش داشتم نه پس!

اینم هی به صورت و چشم و چال و موهاش کرمارو میمالیدو میگفت عزیییییییزم...عخخخخشم....فنننننسممم( نفسم!)

بعد هم که کارش تموم شد با همون دستای پر کرم رفت و آیینه های خونه رو مورد عنایت خودش قرار داد و شولوپ شولوپ رد دستشو می نداخت:))

عصری هم مادرشوهر و پدر شوهر اومدن خونمون.و در مورد تاریخ عروسی صحبت کردن و قرار شد بندازیم همون تابستون.الان خیالم راحت شد.دیگه بدو بدو ندارم.می تونم راحت کارهای گرفتن مدرک رو هم بکنم بدون اینکه گندش در بیاد.

می تونم بعد عروسی برم توی خونه ی خودم و دیگه مجبور نیستیم بعد عروسی دو ماه منتظر بمونیم تا اجاره نامه ی این خونه که توشه تموم بشه و باز دردسر خرید جهاز داشته باشیم.

االان می تونم قبل مراسم بریم و خونه رو عوض کنیم و من اسبابمو بچینم و آسوده و راحت.

و تایم بیشتری هم واسه وزن اضافه کردن دارم و دیگه می تونم خودمو به 54 برسونم و هورارا!

و اینکه می تونم چند ماه بیشتر پیش ننه بابا جان بمونم.هییییچ جاااااا خونه ی بابای آدم نمیشه!!!:دی

دوره ی قرصهامم فردا تموم میشه و بسیار خوشحالم که دیگه مثل آدمهای مریض مجبور نیستم مشت مشت قرص بخورم و از شر این حالت تهوع لعنتی هم راحت میشم.

فقط خدا کنه خوب شده باشم.هفته ی دیگه باید برم چک کنم...بگه خوب نشدی خودکشی میکنم ها!

38 روز نویسی؟!

حسودیم میشه به اینایی که هرروز می نویسن چی کار کردن.

حالا اگه من بخوام روز نویسی کنم باید بنویسم ساعت دو ظهر از خواب بیدار شدم.به صبح بخیر شما جواب دادم!رفتم ناهار خوردم.باز اومدم خوابیدم!بیدار شدم.چایی خوردم.الاف گشتم.و خوابیدم!

ولی اگه بخوام از خوابهام بنویسم کلی حرف دارم واسه زدن!

37 جادو

حتی فکر میکنم اگه الکی و بیخودکی از الفاظ محبت آمیز استفاده کنین محبته هم شکل میگیره...والا بقرعان.

نمیدونم حس و حالم نرماله و همه ی زنها اینجوری میشن یا نه!

هولاکویی یه بار داشت میگفت همه ی زن و شوهرا هر از چند گاهی به این فکر میکنن که این کی بود من انتخاب کردم؟چرا اینو انتخاب کردم؟ آی کود دو بتر!

در ادامه ش گفت ولی عزیزان ِ من،بدونین که هیچ انتخاب بهتری واسه ی شما نبوده و بهترین همینی هست که کنارش هستین.پس با همین شخصی که هست زندگی بهتری رو بسازید.